مبين مبين ، تا این لحظه: 12 سال و 11 ماه و 30 روز سن داره

پسرم شکوفه بهاری، دخترم شکوفه ی صورتی

عیدت مبارک...

1392/5/19 3:08
نویسنده : مامان هدي
464 بازدید
اشتراک گذاری

هوالمبــــــــــــین

درست یک ماه است....

می توانم با خیال راحت لباسهای یقه بسته ام را بپوشم....

شال های رنگ و وارنگم را کنار گذاشتم و روسری های دست دوز و شیک ام را بیرون کشیدم ...

دیگر حساب غذاهای مقوی و نفخ دار از دستم در رفته....غذاهای شیرافزا...

دیگر از سِر شدن یک طرف بدنم خبری نیست....

میتوانم...

آخر یک ماه است دیگر شیر نمی دهم ات!

دنیا است دیگر....همیشه باید از چیزی بگذری تا چیزی بدست آوری...دنیا ،دنیای داد و ستد است...

حبیبِ جانِ مادر...دیگر سراغی نمیگیری...گاهی نوازشی و بوسه ای...امـــــــــــا آغوش های جان بخش اتاین روزها سخاوتمندانه به رویم باز است..این آغوش های بی واسطه....بی شیر!

عیدت مبارک....عید صبوری و بزرگ شدنت مبارک....عید مرد شدن و گذشتن از شیرخوارگی مبارک...

و دلِ من...هنوز دیوانه ی لحظه به لحظه ی شیر خوردنت.....آرام جانم.

خـــــــدا ممنون...مثلِ همیشه میزبانی ات به حق ادا شد و منِ میهمان تا قیامت شرمنده ی کَرَمَت....

ممنون که هوای میهمان کوچکت را داشتی...مبین ام در پناهت مهربان ترین.

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (9)

مامان آراز
20 مرداد 92 14:34
بغل اومدناشون بعد شیر مردونه تر شده میبینی هدی

محکم ترو عاشقانه تر بغل میکنن

فداشون
عید صبوریت مبارک مبین


آره زاهده...از تو شنیده بودم...
ولی ...
الان حسش میکنم...
ممنون عزیزم...ممنون
زهرا(مامان پارسا)
20 مرداد 92 15:50
طاعات قبول خانوم . التماس دعا. مبين خاله مباركت باشه عزيز دلم


عید شما هم مبارک
طاعات قبول...
هاله
21 مرداد 92 0:07
منم هنوز دلتنگم...


این دلتنگی قشنگه...و تموم نشدنی...
هاله
21 مرداد 92 0:10
برای اون مطلبی که بالا آوردی مو به تنم سیخ شد
همش دعا میکنم یه خبری اثری....
خدا با داد دل مادرش برسه


آخ...دعا کنیم..
منم چشم انتظارم..خیلی
مونایی
21 مرداد 92 2:27
عزیز دلم، آقای کوچولو...

یک ماهه ترک عادت کردی، هزار ماشالله بهت.


الحمدلله....این نیز گذشت!
صدف
21 مرداد 92 23:36
این آغوشهای بی واسطه مُزدِ تمام صبوریهاتِ خواهر خوبم
عیدتون مبارک


فدااااات خواهر خوبم...صدف عزیزم
صدف
21 مرداد 92 23:41
اون مطلبی که نوشتی تو برنامه ماه عسل هم اعلام کرد . امیدوارم وجدانشون بیدار شه . اصلا نمیتونم حتی برای لحظه ای خودم رو جای مادرش بذارم .


واااااااای صدف..من هرلحظه بیادشم....
اخه یه چشم انتظاری سنگین و دیوانه کننده است...
خـــــــــــــــــدای من
شادی
22 مرداد 92 0:14
دیدی چقدر زود یک ماه گذشت هدی ؟
انگار همین دیروز بود که میمکیدن !

به نظرت این دلتنگی ها کی تمام میشه ؟
من هنوز که هنوز گاهی بغض می کنم !


زود گذشت...
تموم نمیشه...یه دلتنگی شیرینه...
سوسن(مامان پرنسس باران)
26 مرداد 92 1:52
چقدر زود گذشت هدی و چقدر زود عادت کردن به این ترک و ما هنوز هم تو بهتش موندیم...

طاعاتت قبول خواهر مهربونم.


آدمیزاد بنده ی عادته....
دیر و زود داره...ولی دنیا همینه
ممنون سوسن خوبم