عیدت مبارک...
هوالمبــــــــــــین
درست یک ماه است....
می توانم با خیال راحت لباسهای یقه بسته ام را بپوشم....
شال های رنگ و وارنگم را کنار گذاشتم و روسری های دست دوز و شیک ام را بیرون کشیدم ...
دیگر حساب غذاهای مقوی و نفخ دار از دستم در رفته....غذاهای شیرافزا...
دیگر از سِر شدن یک طرف بدنم خبری نیست....
میتوانم...
آخر یک ماه است دیگر شیر نمی دهم ات!
دنیا است دیگر....همیشه باید از چیزی بگذری تا چیزی بدست آوری...دنیا ،دنیای داد و ستد است...
حبیبِ جانِ مادر...دیگر سراغی نمیگیری...گاهی نوازشی و بوسه ای...امـــــــــــا آغوش های جان بخش اتاین روزها سخاوتمندانه به رویم باز است..این آغوش های بی واسطه....بی شیر!
عیدت مبارک....عید صبوری و بزرگ شدنت مبارک....عید مرد شدن و گذشتن از شیرخوارگی مبارک...
و دلِ من...هنوز دیوانه ی لحظه به لحظه ی شیر خوردنت.....آرام جانم.
خـــــــدا ممنون...مثلِ همیشه میزبانی ات به حق ادا شد و منِ میهمان تا قیامت شرمنده ی کَرَمَت....
ممنون که هوای میهمان کوچکت را داشتی...مبین ام در پناهت مهربان ترین.