سحر دلتنگی...
یا لطیف
دیشب...
از وقتی دایی شهابِ محبوبت آمد...با هم بالا و پایین پردید...
و پیشنهاد استخر رفتن را با جان و دل خریدید...
دیشب بعد از استخر.....و بازی با خاله کوثر و...
از وقتِ خوابت گذشته بود...
نزدیک سحر بود...
رفتیم با هم بخوابیم...کنار هم...خواستم برایت قصه ی همان گرگ و بزغاله ها را مثل هر شب هزار بار تعریف کنم...
تو امــــــــــــا
دلِ پُری داشتی...
این همه دلتنگی را جمع کردی....و دیشب سحر....مرا کُشتی....
دیشب وقت خواب ...
_یکی بود...یکی نبود...غیر از ..
_مامان دِصه نَدوووو
_چرا مامان؟ پس بخواب...
_نمیخوام بخوابم....مـــــــــــــامـــــــــان
_چیه مامان عزیزم...خسته ای؟
_نه! تو بدی!
_چرا مامان عزیز دلم...من دوستت دارم..من عاشقتم...تو نفس منی...
_مـــــــامــــــــــان هدااااااا...
_جـــــــــونم.....جون مامان
سرت رو توی سینه ام کردی...بوسیدی...و گفتی
_میخوام باهاشون حَف بسنم...
_بیا مامان....بیا عزیز دلم
عشق بازی کردی...بوسیدی و بوسیدی و با بغض گفتی:
_می می...دلم برات تَند شده....می می جونم...دلم برات تَند شده....
_می می جونم...دوسیت دارم...
_تو می میِ مبینی؟!!!
و بغض من شکست....و هق هق ام بلند شد....اشکهایم را نمی توانستم مهار کنم
_مامان بِ بَشید....
_آخ مبین..چیکار میکنی با دلم...بسه مادر...بسه منو کشتی...
_خوبی مامان؟
_آره مادر...خوبم..........میخوای بخوری؟؟
_نه تلخ شده....نمیخوام....فَدَت بوسش تونم...
و من بجای می می حرف زدم...
_مبین دوست دارم..خیلی...هروقت خواستی بیا پیشم...قربون دل تنگت...و....
چشمانت را بستی و به آرامی خوابیدی...
و من ماندم و تویی که تا صبح فکرم را مشغول کردی...دلم را ...آخ ....بخدا قسم که همان سحر سینه ام پر شیر شد...همان وقت که تو خواستی و من ندادمت!
فدای این دلِ کوچک و مردانه ات.....این همه دلتنگی و بغض را کجایش جا داده بودی؟
این سکوت و متانت و صبرت....این تحملِ کوچک و مردانه ات...فدایت مادر....
مبین پسر...هروقت...هرجا....نیاز داشتی...من هستم...برای بغض مردانه ات من هستم شیر مَردِ فردایم...
والعصر خواندم برایت...برای خودم....
خـــــــــــــــــدا دیشب سحر اتاقِ خانه ی عشقِ ما را دیدی....صدایمان را شنیدی....توکلت علی الله.