مبين مبين ، تا این لحظه: 12 سال و 11 ماه و 21 روز سن داره

پسرم شکوفه بهاری، دخترم شکوفه ی صورتی

سحر دلتنگی...

1392/4/30 19:18
نویسنده : مامان هدي
592 بازدید
اشتراک گذاری

یا لطیف

دیشب...

از وقتی دایی شهابِ محبوبت آمد...با هم بالا و  پایین پردید...

و پیشنهاد استخر رفتن را با جان و دل خریدید...

دیشب بعد از استخر.....و بازی با خاله کوثر و...

از وقتِ خوابت گذشته بود...

نزدیک سحر بود...

رفتیم با هم بخوابیم...کنار هم...خواستم برایت قصه ی همان گرگ و بزغاله ها را مثل هر شب هزار بار تعریف کنم...

تو امــــــــــــا

دلِ پُری داشتی...

این همه دلتنگی را جمع کردی....و دیشب سحر....مرا کُشتی....

دیشب وقت خواب ...

_یکی بود...یکی نبود...غیر از ..

_مامان دِصه نَدوووو

_چرا مامان؟ پس بخواب...

_نمیخوام بخوابم....مـــــــــــــامـــــــــان

_چیه مامان عزیزم...خسته ای؟

_نه! تو بدی!

_چرا مامان عزیز دلم...من دوستت دارم..من عاشقتم...تو نفس منی...

_مـــــــامــــــــــان هدااااااا...

_جـــــــــونم.....جون مامان

سرت رو توی سینه ام کردی...بوسیدی...و گفتی

_میخوام باهاشون حَف بسنم...

_بیا مامان....بیا عزیز دلم

عشق بازی کردی...بوسیدی و بوسیدی و با بغض گفتی:

_می می...دلم برات تَند شده....می می جونم...دلم برات تَند شده....

_می می جونم...دوسیت دارم...

_تو می میِ مبینی؟!!!

و بغض من شکست....و هق هق ام بلند شد....اشکهایم را نمی توانستم مهار کنم

_مامان بِ بَشید....

_آخ مبین..چیکار میکنی با دلم...بسه مادر...بسه منو کشتی...

_خوبی مامان؟

_آره مادر...خوبم..........میخوای بخوری؟؟

_نه تلخ شده....نمیخوام....فَدَت بوسش تونم...

و من بجای می می حرف زدم...

_مبین دوست دارم..خیلی...هروقت خواستی بیا پیشم...قربون دل تنگت...و....

چشمانت را بستی و به آرامی خوابیدی...

و من ماندم و تویی که تا صبح فکرم را مشغول کردی...دلم را ...آخ ....بخدا قسم که همان سحر سینه ام پر شیر شد...همان وقت که تو خواستی و من ندادمت!

فدای این دلِ کوچک و مردانه ات.....این همه دلتنگی و بغض را کجایش جا داده بودی؟

این سکوت و متانت و صبرت....این تحملِ کوچک و مردانه ات...فدایت مادر....

مبین پسر...هروقت...هرجا....نیاز داشتی...من هستم...برای بغض مردانه ات من هستم شیر مَردِ فردایم...

والعصر خواندم برایت...برای خودم....

خـــــــــــــــــدا دیشب سحر اتاقِ خانه ی عشقِ ما را دیدی....صدایمان را شنیدی....توکلت علی الله.

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (11)

بهار
31 تیر 92 10:57
الهی بمیرم واسه دلتنگیات مبین.!
هدی!!یعنی واقعا مبین اینا رو گفت؟آخ که من اگه جای تو بودم ...اگه جای تو بودم...نه!
من عاشقتر از تو که نمیشم...
مبین!شیر مرد فردا...محکم باش!قوی باش...تو مرد شدی...بزرگ شدی...قربون اون دل تنگت پسر...


راستی!چششششمتون روشن!!
خاله کوثر...دایی شهاب...عاشقانه ها تون تکمیل
!






واقعا همینا رو گفت...شاید زیادتر از اینا...که اینجا گفتنی نیست...
ولی کمتر نگفت...
نه فقط اشک منو
که اشک همه رو در اورد...
براش یه عالمه والعصر خوندم..و برای خودم بهار!

روزی میرسه تو جای من میشی و ...
راه روشن در پیش میگیری...روشنا ترین راه...دوست خوبم

ممنون...این روزا مبین داره عشق میکنه..کاش میشد زود به زود براش این روزای عاشقونه رو میساختم...خاله و دایی و...
مامان علي اصغر
31 تیر 92 11:48
واي مبين عزيز تو با دل مامانت چه ميكني گل پسر و واي هدي تو با اين نوشته ات با دل من چه كردي به خدا اشكم در اومد (توي اداره)



ببخشید...
هروقت یادم میاد....دلم میگیره!
سمانه مامان کیمیا
31 تیر 92 12:43


جرفی نزنم بهتره...عزیزمممم


زهرا(مامان پارسا)
31 تیر 92 14:16
هدي نازنينم
مو به تنم سيخ شد. دلم گرفت. انشاءالله خدا خودش كمك كنه بهت عزيزم.
الهي من بميرم براي اون دل كوچيك مبين عزيزم. بميرم براي اين بچه ها كه چقدر سخته تحملش.
هدي .. اين روزهاي منم دست كمي از حال ديشب تو نداره. پارسا تازه 3 روزه كه بدون شيشه (مميش خودش) ميخوابه ولي ساعت 3 تازه خوابش ميبره و همش گريه ميكنه و ديوانه شدم از اين حالش. همش به خودم ميگم نكنه دارم زيادي سخت ميگيرم. نكنه زبونم لال يه اثر بدي توي روحيه اش بذاره. موندم به خدا. دعا كن براي پاره تنم هدي.


اخ...فدای پارسای ماهم
یه مرحله است باید بگذره...
من که تدریجی گرفتم فسقل دلتنگ شد..
نه عزیزم...ایشالا پاره تنت به اسونی میگذرونه..
براش والعصر بخون....و فوت کن به شیری که میخوره..
غسل صبر کنید...ارومتون میکنه..
خدایا توکل به تو....
ببوسش عزیز دلم رو.
صدف
31 تیر 92 15:13
الهی بمیــــــــــــــــرم . بمیرم برای بغضت شـــــــــــــازده .
خدایا خودت زودتر از سرش بنداز
هدی ، هـــــــــــــدی جونم


دیدی پسرم دلتنگ شد...
الان خوبه..آرومه...آروم...الحمدلله...
ممنون...
تو و گل پسرت به اسونی این مرحله رو پشت سر بذارید....آمین
مامان بهادر
2 مرداد 92 16:40
ای جانم مبین عزیزم اشکمو در اوردی
من فدای مردانگی و صبوریت بشم
هدی تو با دلت چه کردی اون لحظه وای خدای من چقدر سخته
ولی ناراحت نباش پسرت خیلی شیر مرد


سپیده خیلی عــــــــــزیزی...
ممنون از دلداریت...
الحمدلله..
ملیحه مامان پریا
2 مرداد 92 17:17
وای هدی واقعا اشک منو در اوردی عزیزم
مبین متین من با دل مامانت چه کردی گل پسر؟
مثل همیشه صبوری کن پسرم یک گام مستقلتر شدنت مبارک باشه شیر مرد


این نیز بگذرد...
ممنون ملیحه ی مهربونم...
پریای اسمونی ات رو ببوس...دخترک باهوش
✿♥✿ مامان و بابای محمدپارسا ✿♥✿
6 مرداد 92 3:54
سلام محمدپارسا توی مسابقه ی نینی شکمو شرکت کرده کدش 578 هست اگر دوست داشتید بهش رای بدید کافیه کد 578 و به 20008080200 بفرستید ممنونم
هاله
7 مرداد 92 23:37
هدی........ این پسرت که اشک منم درآورد....


آخ...باز یادش افتادم...
شادی
11 مرداد 92 18:59
آخه دلم من که الان هلاک شد برات مبین .
امان از دل تو !

هدی !
کاش بودی و حال الان من رو می دیدی ..

نوشته های تو و بغض همیشگی ِ من !

از خدا برای هر دوتون صبر میخوام و بس!


این بغض شیرینه شادی مگه نه؟
مونایی
13 مرداد 92 21:50
عزیز دلــــــم، مرد کوچولوی 2 ساله...



صبر داشته باش.

قول میدم که آروم میشی...




صبر...

والعصر براش میخونم مونا..و برای خودم...