سبز...آبی...مبین
بار سفر را بستیم...
برای همان خطه ی سبزی که عطرِ هوایش مست ات میکند...آبی دریا....آرامت میکند...
سفری پر خاطره و پر تجربه!
هنوز هم با همان قاطعیت می گویم... تو بهترین همسفر دنیایی!!!!
..کوچکی اما همراه تر از هر بزرگ ... کودکی اما فهیم تر از هر عاقل ....من که به تو ایمان داشتم مثل همیشه....
برای همسفرهایمان جالب بود...
مبین ... سفر را تو خاطره انگیز کردی...
ماشین و جاده و مسیرِ سبزش ، شیطنت ها و جنب و جوشِ پسرانه ی تو ، این رفت و آمدِ مکرر به عقب و جلو...آبمیوه را ریختن ...تخمه را ورانه کردن...فلش را کشیدن...تا نیمه از پنجره بیرون رفتن....جشنی که با هر تونل برپا میکردی...و بازی هایی که اختراع میکردی تا حوصله مان سر نرود!!!
ویلاها و ذوق تو از دیدنِ خانه ی جدید و اکتشافاتی دست نخورده....زمان به قدر کافی داشتی...حیاط و باغچه و گربه و سوسک و جیرجیرک و حشره شناسی دقیق ات!
دریـــــــــــــــــــــــــا و اشتیاقت... و بازی مسالمت آمیزتان با هم....چقدر دیدنی بودید...نمیدانم دریا کوچک شده بود یا تو بزرگ...هرچه بود خوب دل میدادید و قلوه می گرفتید....هر روز...هربار....آبش را خوردی ، قلپ قلپ...و چه مهربان بود آبِ دریا!
آفتابی که فقط بستنی یخی لواشکی جگرت را خنک میکرد...
....ساحلِ سخاوتمند و شن و صدف های ریزه اش...و مجسمه های شنی که من و عمه برایت درست کردیم...نمیدانستم استعداد دارم!
جنگلی که برای تو بهترین فرصت بود....برای رشد...برای زندگی....برای کودکی....نمیدانم چه میکردی...هربار برگی...چوبی..حلزونی...کرمِ درختی ِ نرمی دست ات میدیدم....نشان میدادی ، می پرسیدی...و میرفتی...تنها بودید با هم....گمانم جنگل میخواست کمی از راز هایش برایت بگوید...چقدر با آن تابِ بلندِ من دراوردیمان کیف کردی عزیز.
نمک آبرود...و خاطره ی یک هیجانِ بیادماندنی....با تویی که به ما فرصت میدهی...تویی که چون ٥ ساله هایی که مجاز بودند....لذتِ این هیجان را به جانمان چسباندی....و هنوز میخواستی...دوباره! راستی پارکینگ و ای جـــــــــــانم شیرینم چقدر خندیدیم!
و لذت بخش ترین خاطره ی سفر....موتور سواری دریایی....همان جت اسکی معروف! پسرک ، من شیفته ی این شخصیتِ ریسک پذیرِ توام....فدای تو که از همان اول جلو نشستی...با آن جلیقه ی نارنجی که تا گردنت می امد...درست وسط دریا...البته به خیال خودمان وسط ...آنجا که تا چشم کار می کرد آبی بود و آبی....آسمان و زمین به هم گره خورده بود و من و تو و پدر میان این همه یکرنگی!...آمدی بینمان نشستنی...جیغ های من در برابر آرامش تو...و چُرتِ شیرینی که وقتِ برگشت زدی!!!!
این ایست های بین راهی...فرصتِ خوبی بود برای تو...که پا برهنه بدویی پایین...و به زور سوار شوی...و لیستِ خرید بدهی...آب میبه...بستنی...ادامس!
و شیرین زبانی هایی که فقط وقتِ خوابت دلتنگشان می شدیم....زبون نقلی مادر.
این آرامش در عین جنب و جوشت برایم قابل ستایش است...تو دریای منی...فدایت.
مــــــــــــــــاشاالله...الحمدلله...
کمی این طرف قضیه را هم مرور کنیم...بد نیست...
جیش هایی که وقت و بی وقت از دستت در می رفت...پی پی های بی موقعی که اعلام میکردی...وسط جاده...لحظه ی خواب...وسط دریا...توی پارکینگ...درست میگذاشتی جایی که دستشویی نیست اعلام میکردی...چقدر خندیدیم...اخ خاطره ی نمک ابرود هیچ وقت فراموشمان نمیشود..برایت میگویم..بعدها!!!
لباسهایم...لباسهایت....دیگر برایم مهم نیستند....میدانم...عمر تمیزیشان به لحظه ای بند نیست....این لحظه میتواند لکِ شیری که از نی بیرون میپرد باشد...یا ادامسی که فراموش کردی و انداختی!..هر بار از سر تا پا با خودمان سه دست ، سه دست میبردیم....امان از بقیه....چقدر حرص خوردند
بهانه های کودکی ات....خودم فدایشان..._ یه کرم دیگر درست مثل این! اون سگه رو بیاریم پیش خودمون باهامون غذا بخوره...با حوله برم دریا....من تاب بازی میکنم شما برید...تمام مغازه های شمال را صاحب بودی...روی سقف ماشین میشینم بابا رانندگی کنه....هربار ماشین رو فقط من روشن میکنم....فقط تو! عمه بشنیه رانندگی کنه...بابا بره عقب! اب معدنی رو بریز تو درش بخورم! کفش مامان مال من..تو کفش مبین رو بپوش! و....
میدانی مبین..تمـــــام این ها به کنار...و خدایی که در این نزدیکی است....از رگ گردن به ما نزدیک تر...خطرهایی که می توانست بدترین را رقم بزند..کبودی کمرت ، زخم بینی ات ، لاله ی گوشِ قرمزت ، پیشونی ورم کرده ات...خــــدا چقدر مهربانی...از بیخِ گوش گذشتن یعنی همین! به قول عمه _نصفه فرشته های خدا مراقب مبین اند...و من ایمام دارم به همان که تو را به من بخشید...توکلت علی الله...شکرالله.
خــــــــــــدا جانم...ممنون....برای همه چیز...لاحول و لاقوه الا بالله
+دوربین عزیز روز سفر لنزش گیر کرد...عکسهای بی کیفیت با موبایلِ عزیز است.
+و این سفر فرصتی شد...تا قدمی بزرگ به سوی بالندگی ات برداریم....فدای آقای کوچک بی نظیرم.
+باز هم پام...این پا ، دیگر پا نمیشود!..ولی خداروشکر بخیر گذشت