مبين مبين ، تا این لحظه: 12 سال و 11 ماه و 30 روز سن داره

پسرم شکوفه بهاری، دخترم شکوفه ی صورتی

سبز...آبی...مبین

1392/4/17 6:33
نویسنده : مامان هدي
572 بازدید
اشتراک گذاری

بار سفر را بستیم...

برای همان خطه ی سبزی که عطرِ هوایش مست ات میکند...آبی دریا....آرامت میکند...

سفری پر خاطره و پر تجربه!

هنوز هم با همان قاطعیت می گویم... تو بهترین همسفر دنیایی!!!!

..کوچکی اما همراه تر از هر بزرگ ... کودکی اما فهیم تر از هر عاقل ....من که به تو ایمان داشتم مثل همیشه....

برای همسفرهایمان جالب بود...

مبین ... سفر را تو خاطره انگیز کردی...

ماشین و جاده و مسیرِ سبزش ، شیطنت ها و جنب و جوشِ‌ پسرانه ی تو  ، این رفت و آمدِ مکرر به عقب و جلو...آبمیوه را ریختن ...تخمه را ورانه کردن...فلش را کشیدن...تا نیمه از پنجره بیرون رفتن....جشنی که با هر تونل برپا میکردی...و بازی هایی که اختراع میکردی تا حوصله مان سر نرود!!!

ویلاها و ذوق تو از دیدنِ خانه ی جدید و اکتشافاتی دست نخورده....زمان به قدر کافی داشتی...حیاط و باغچه و گربه و سوسک و جیرجیرک و حشره شناسی دقیق ات!

دریـــــــــــــــــــــــــا و اشتیاقت... و بازی مسالمت آمیزتان با هم....چقدر دیدنی بودید...نمیدانم دریا کوچک شده بود یا تو بزرگ...هرچه بود خوب دل میدادید و قلوه می گرفتید....هر روز...هربار....آبش را خوردی ، قلپ قلپ...و چه مهربان بود آبِ دریا!

آفتابی که فقط بستنی یخی لواشکی جگرت را خنک میکرد...

....ساحلِ سخاوتمند و شن و صدف های ریزه اش...و مجسمه های شنی که من و عمه برایت درست کردیم...نمیدانستم استعداد دارم!

جنگلی که برای تو بهترین فرصت بود....برای رشد...برای زندگی....برای کودکی....نمیدانم چه میکردی...هربار برگی...چوبی..حلزونی...کرمِ‌ درختی ِ نرمی دست ات میدیدم....نشان میدادی ، می پرسیدی...و میرفتی...تنها بودید با هم....گمانم جنگل میخواست کمی از راز هایش برایت بگوید...چقدر با آن تابِ بلندِ من دراوردیمان کیف کردی عزیز.

نمک آبرود...و خاطره ی یک هیجانِ بیادماندنی....با تویی که به ما فرصت میدهی...تویی که چون ٥ ساله هایی که مجاز بودند....لذتِ این هیجان را به جانمان چسباندی....و هنوز میخواستی...دوباره! راستی پارکینگ و ای جـــــــــــانم شیرینم چقدر خندیدیم!

 و لذت بخش ترین خاطره ی سفر....موتور سواری دریایی....همان جت اسکی معروف! پسرک ، من شیفته ی این شخصیتِ ریسک پذیرِ توام....فدای تو که از همان اول جلو نشستی...با آن جلیقه ی نارنجی که تا گردنت می امد...درست وسط دریا...البته به خیال خودمان وسط ...آنجا که تا چشم کار می کرد آبی بود و آبی....آسمان و زمین به هم گره خورده بود و من و تو و پدر میان این همه یکرنگی!...آمدی بینمان نشستنی...جیغ های من در برابر آرامش تو...و چُرتِ شیرینی که وقتِ برگشت زدی!!!!

این ایست های بین راهی...فرصتِ خوبی بود برای تو...که پا برهنه بدویی پایین...و به زور سوار شوی...و لیستِ خرید بدهی...آب میبه...بستنی...ادامس!

و شیرین زبانی هایی که فقط وقتِ خوابت دلتنگشان می شدیم....زبون نقلی مادر.

این آرامش در عین جنب و جوشت برایم قابل ستایش است...تو دریای منی...فدایت.

مــــــــــــــــاشاالله...الحمدلله... 

کمی این طرف قضیه را هم مرور کنیم...بد نیست...

جیش هایی که وقت و بی وقت از دستت در می رفت...پی پی های بی موقعی که اعلام میکردی...وسط جاده...لحظه ی خواب...وسط دریا...توی پارکینگ...درست میگذاشتی جایی که دستشویی نیست اعلام میکردی...چقدر خندیدیم...اخ خاطره ی نمک ابرود هیچ وقت فراموشمان نمیشود..برایت میگویم..بعدها!!!

لباسهایم...لباسهایت....دیگر برایم مهم نیستند....میدانم...عمر تمیزیشان به لحظه ای بند نیست....این لحظه میتواند لکِ شیری که از نی بیرون میپرد باشد...یا ادامسی که فراموش کردی و انداختی!..هر بار از سر تا پا با خودمان سه دست ، سه دست میبردیم....امان از بقیه....چقدر حرص خوردندنیشخند

بهانه های کودکی ات....خودم فدایشان..._ یه کرم دیگر درست مثل این! اون سگه رو بیاریم پیش خودمون باهامون غذا بخوره...با حوله برم دریا....من تاب بازی میکنم شما برید...تمام مغازه های شمال را صاحب بودی...روی سقف ماشین میشینم بابا رانندگی کنه....هربار ماشین رو فقط من روشن میکنم....فقط تو! عمه بشنیه رانندگی کنه...بابا بره عقب! اب معدنی رو بریز تو درش بخورم! کفش مامان مال من..تو کفش مبین رو بپوش! و....

میدانی مبین..تمـــــام این ها به کنار...و خدایی که در این نزدیکی است....از رگ گردن به ما نزدیک تر...خطرهایی که می توانست بدترین را رقم بزند..کبودی کمرت ، زخم بینی ات ، لاله ی گوشِ قرمزت ، پیشونی ورم کرده ات...خــــدا چقدر مهربانی...از بیخِ گوش گذشتن یعنی همین! به قول عمه _نصفه فرشته های خدا مراقب مبین اند...و من ایمام دارم به همان که تو را به من بخشید...توکلت علی الله...شکرالله.

 

 

 

 

 

 خــــــــــــدا جانم...ممنون....برای همه چیز...لاحول و لاقوه الا بالله

+دوربین عزیز روز سفر لنزش گیر کرد...عکسهای بی کیفیت با موبایلِ عزیز است.

+و این سفر فرصتی شد...تا قدمی بزرگ به سوی بالندگی ات برداریم....فدای آقای کوچک بی نظیرم.

+باز هم پام...این پا ، دیگر پا نمیشود!..ولی خداروشکر بخیر گذشتنیشخند

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (9)

مامان ارنیکا
18 تیر 92 0:36
همیشه به گردش گل پسر چه بهونه های قشنگی عزیزه دلم

دلم برای ارنیکا تنگیده...
بهارم تو رو کم داشت....ببوسش
بانو
18 تیر 92 14:56
واي كه من چقدر دلم هوس سفر كرده!!! عاشق شده از عشق تو....
گذشته از شوخي واقعاً وضعيت روحي نامساعدي دارم اما هروقت به سفر فكر ميكنم ترجيح ميدم سرجام بمونم تا با 1 پسربچه شيطون برم سفر!!!

ايشالا هميشه زندگي شادي داشته باشيد...

از مبین شیطون تر؟؟!!
خوب یعنی تا کی ترجیح میدی سرجات بمونی....
دختر کیان ک اروم نمیشه...پسره و ذاتش شیطنت فداش بشم..عاشق این جنب و جوش پسرونه ام...پس برو سفر حالشو ببر...برو عزیز
مونایی
18 تیر 92 15:11
چقدر خوب که تو انقدر خوبی مبین.

چقدر خوب که مامانت، این مامانه.
مامانت خیلیییی خوبه مبین.



موناااااا جانم
همه ی مامانا خوبن...خیلی خوب...
خیلی دوست دارم این روزا یه جوری بگذره ک بعد نگم کااااش...

مونایی
18 تیر 92 15:16
ای جووووونم، قربون عکسات.
تازه دیدمشون...

قربون اون قمبل بدون پوشک.

ای بامزه است مونا ....ای بامزه است..
من که هنوز عادت نکردم...
قنبل بی پوشک
هاله
19 تیر 92 1:44
هدی عکسش رو جت اسکی بینظیره
خدا رو شکر که بهتون خوش گذشته
من فکر میکنم تو آدم سخت گیری نیستی و همین باعث میشه که با وجود شیطنت ها و مشکلات با بچه سفر رفتن برات آسون بشه و بتونی لذت ببری به مبین هم این اجازه رو بدی
سعی میکنم ازت یاد بگیرم

دقیقا هاله...همسرم هم توی این دوسال خیلی بهتر شده...ولی هنوز دارم روش کار میکنم...
بابا مگه میشه بچه اذیت نداشته باشه....خوب پس هرچقدر بزرگش کنیم لذت ها رو از دست میدیم..
ممنون عزیزم...بازم ب نظر خودم هنوز یه چیزایی از دستم در میره....
لباس کثیف..بهونه گیری...غذای بی موقع...نیش پشه ها...افتادن های وقت و بی وقت..نجسی...بچگی...شیطنت...اینا همیییییییییشه هست ..تا وقتی بچه هست...باهاش بزرگ میشه.
من که خیلی قبولت دارم خانوم دکتر. عزیزی

صوفی مامان رادمهر
19 تیر 92 9:38
همسفر شیرین و دوست داشتنی دوستت دارم... زبون نقلی مادر عاشقتمممم


دل به دل راه داره بدجووووووور
زهرا(مامان پارسا)
19 تیر 92 10:15
هدي عزيزم سلام

ايشالا به سلامتي و خوشي.
قربون شيرين كاري هاي اين پسر شيرين زبون باهوشمون بشم. هزار ماشالا.
عكسا كه مثل هميشه قشنگ بودن. و همينطور توصيفات زيباي خودت.


قربااااااااااااااااااااااانت
زهرای عزیز و مهربون
شادی
24 تیر 92 16:09
خداروشکر که بهتون خوش گذشته .
و خدا رو شکر برای مبین ت و صبر خودت .

اینطوری خیلی خوبه هدی .
که سخت نگیری و بزاری بچه بچگیش رو بکنه .
هم خودت اذیت نمیشی هم بچه !

یه لذت خاصی هم داره که به من خیلی ارامش میده .

پستت رو که خوندم یاد سفر خودمون افتادم .
چقدر شباهت بین بچه هامون و حتی خودمون

ببوس پسر شیرین زبونت رو

بهترین کار رو میکنی شادی...
به قول مادرشوهرم جون و اعصابت رو میخری
وگرنه بچه که بچه است..همشون یه قر و فر دارن...
اینجوری ب همه خوش میگذره...
منتظر خاطره سفرت هستم با بهارک خوش سفر...

الهه مامان گلسا
29 تیر 92 18:48
دوست ندارم بهت بگم شیطون
مبین پر انرژی عااااااااااااااشقتم
عکسات مثل همیشه محشر
بوس به روی ماهت


عاشق این پرانرژی گفتنت هستم...
ممنون عزیز