مهربونی...
مبین ؛پسر مهربونم
بابایی یک هفته مریض بود و یک هفته بخاطر تو...صورت ماهتو نبوسیدت!!!
دیشب؛بابایی بهتر شدو مثل هر شب باهات کلی بازیهای پسرونه کرد,
صدای خنده هات عطر خونه امون شده بود
شیرینکم
دلبری کردی از بابا و بابایی بوسه بارونت کرد....وتو ساکت و اروم بغل بابا بودی و شیرین ترین لبخند رو رو لبای نازت داشتی...
حالا نوبت تو بود دهانت رو باز کردی و گوشای بابایی رو گرفتی و لبات رو به صورتش چسبوندی و بوسیدی!!
زمان برام متوقف شد...شایدم خودم خواستم...اخه یکی از بیادموندی ترین ها بود؛
بابایی سکوت کرد و تو رو داد بغلم...فدای هردوتون...چشمای بابا دیدنی بود
مهربونم میخواستی دل مامانم بدست بیاری؟؟! دل من همینجوری مال توست بدون بهانه
منم بوسیدی...مثل بابا...کیف کردم...لبخند تو گویای همه چیز بود؛؛؛؛
ممنون که اینقدر مهربونی
(قبلا هم اینکار رو میکردی از ٥ماهگی ولی....)
خدایا حافظش باش