ایستخ...
یاحق...
دلم میخواست با هم اولین استخر رفتن ات رو تجربه کنیم...
همراه نداشتم...این هم از تنهایی!
حمام و آب بازی آن روز هم خوب بود....امـــــا دلم استخر میخواست...
بابا که آمد...
این اولین را به بابایی سپردیم....
و تو اولین استخر زندگی ات را با بابایی رفتی...
خودم ساکِ ورزشی مشکی تان را بستم...وسایلِ بابا که مثل همیشه سرجای خودش بود.
برای تو...یه شورتِ نارنجیِ کش دار ، یه کلاه بنفش ، حوله ی آبی ، دمپایی ماشینی ، جلیقه ی نجاتِ یه وجبی ، یه ظرف سوپ ، سیب زمینی سرخ شده ، و دلِ حسودِ مادرانه ام را گذاشتم....و زیپ اش را بستم...
رفتید و من همان پستِ سفر را نوشتم....دلم تنگت بود و هزار تصویرِ استخری از تو می ساخت...!!!
فدای نفس هایت ؛ درِ خانه که باز شد...._مامان تجایی؟ بیا بدلم تون...من ایستخ بودم...
آخ که موهای نم دار و نامرتب ات...بوی تن قشنگت....کوچکی و جاشدنت توی بغلم....مستم کرد.
بابا برایم از استخر گفت!..گفت و گفت....دلم آب شد....دلم خواست ماهی لیزِ پر جنب و جوش و نترسم را توی آب ببینم و کیف کنم و مثلِ بابا خطابم کند....
_ولم کن بابا خودم بلدم....دستتو به من نسن...من بلدم شنا تونم!
یاد حرفِ پدربزرگم افتادم همیشه میگفتن : اولادنا اکبادنا...
شکرالله.
+اولین ایستخ ...دوسال و یک ماه و ١٥ روز.