مبين مبين 13 سالگیت مبارک

پسرم شکوفه بهاری، دخترم شکوفه ی صورتی

ایستخ...

1392/4/14 10:52
نویسنده : مامان هدي
444 بازدید
اشتراک گذاری

یاحق...

دلم میخواست با هم اولین استخر رفتن ات رو تجربه کنیم...

همراه نداشتم...این هم از تنهایی!

حمام و آب بازی آن روز هم خوب بود....امـــــا دلم استخر میخواست...

بابا که آمد...

این اولین را به بابایی سپردیم....

و تو اولین استخر زندگی ات را با بابایی رفتی...

خودم ساکِ ورزشی مشکی تان را بستم...وسایلِ بابا که مثل همیشه سرجای خودش بود.

برای تو...یه شورتِ نارنجیِ کش دار ، یه کلاه بنفش ، حوله ی آبی ، دمپایی ماشینی ، جلیقه ی نجاتِ یه وجبی ، یه ظرف سوپ ، سیب زمینی سرخ شده ، و دلِ حسودِ مادرانه ام را گذاشتم....و زیپ اش را بستم...

رفتید و من همان پستِ سفر را نوشتم....دلم تنگت بود و هزار تصویرِ استخری از تو می ساخت...!!!

فدای نفس هایت ؛ درِ خانه که باز شد...._مامان تجایی؟ بیا بدلم تون...من ایستخ بودم...

آخ که موهای نم دار و نامرتب ات...بوی تن قشنگت....کوچکی و جاشدنت توی بغلم....مستم کرد.

بابا برایم از استخر گفت!..گفت و گفت....دلم آب شد....دلم خواست ماهی لیزِ پر جنب و جوش و نترسم را توی آب ببینم و کیف کنم و مثلِ بابا خطابم کند....

_ولم کن بابا خودم بلدم....دستتو به من نسن...من بلدم شنا تونم!

یاد حرفِ پدربزرگم افتادم همیشه میگفتن : اولادنا اکبادنا...

شکرالله.

 

+اولین ایستخ ...دوسال و یک ماه و ١٥ روز.

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (9)

سوسن(مامان پرنسس باران)
14 تیر 92 11:38
اول....ایندفعه من اول شدم....قربونت برم که مرد شدی و با مردا میری استخر...برات ساک میبنده مامانت و کیف می کنه.
فدای تو آقای شیرین زبون ..


اول شدی هااااا
اره مرد شد...
خیلی زودتر از زود....
و من عاشق و آماده ی این مرد شدن....الحمدلله
بهار
14 تیر 92 12:39
ای مامانی حسود!!!
حالا بذار یه اولینی رو هم بابایی تجربه کنه!!!
طفلی بابایی همیشه شنونده بوده که مبین چنین کرد و چنان!حالا یه بارم بابایی دیگه!!
تازه هدی!ازین به بعد پدر و پسر باهم میرن تفریحات مردونه و تو....
آخیش نازی مامانی!!!


خوب حسودیم شد..
اره راست میگی همیشه بابایی شنونده بود...
اخه نمیدونی چه نازی میکردن تا برام دو کلوم تعریف کنن که چی گذشت...
مردن دیگه!
اونوقت من تا میرسم شروع میکنم دکمه استارت رو زدن
خوشحالم...منتظرم...برای این دنیای مردونه...
الحمدلله
مونایی
14 تیر 92 18:02
الهی فدای مبین بشم .

قربون استخر رفتنش .

زنده باشی مونا جانم
روز استخر رفتن اقا بهراد

هاله
15 تیر 92 1:02
منم خیلی منتظر اولین استخریم که با دریا برم


اخ دریا رو میخوای ببری استخر...دریا رو ببر دریا...جووووونم دختر ماه.
مامان بهادر
15 تیر 92 15:49
وای دلم ضعف رفت ببوسش

بوووووسیدمش.

مامان آراز
16 تیر 92 13:39
واااااااای حال میده استخر با این ووروجکا-حیف که خودت نبودی

اوضاعی میشه بیا و ببین
به قول مبین میگن دست نزن خودم بلدم خخخخخخ

ما هر هفته یک جلسه میریم استخر-جاتون خالی

ای جووووون اومدی اینجا دلمو اب کنی زاهده...
خوب اون پهلوون رو تو اب چطوری نمیخوری تو.؟جای ما رو هم خالی کنید.

صدف
16 تیر 92 14:14
آخ تجسم کردم اون موهای طلائی نامرتب رو ، هدی جونم غصه نخور وقتی مستقر شدین تهران باهم میبریمشون استخر . وای وای که چه کیفی بکنیم من و تــــــــو

صدف خدایی پایه ای...
بخدا از الان دلم رو صابون زدم هااااااااا
فدای پسرامون بشم...
صدف دلمو اب کردی...ایشالا عزیزم
شادی
24 تیر 92 16:13
جونم ، فداش .

حس حسادتت رو درک میکنم هدی .

فکر کن آقا حسین چه حالی کرده باهاش .


زنده باشی ...
یعنی عشق کرده هاااااااااااااا
الهه مامان گلسا
29 تیر 92 18:44
وااااااااااااااای جدی
ای ول مبین جونم که حسابی آقا شده
بووووووووووووووووس


اوووهووووم...اقا شده..ایستخ میره...هههه