مبين مبين ، تا این لحظه: 13 سال و 11 روز سن داره

پسرم شکوفه بهاری، دخترم شکوفه ی صورتی

با مبین...

1392/4/2 13:44
نویسنده : مامان هدي
614 بازدید
اشتراک گذاری

یا ماشاالله...هوالمبین.

بندِ دلم...

هر شب وقتِ خواب...می گویی بِسار برم تنِار پَندِره..ماه ُ ببینم...باهاش حَف بِسَنَم.

سرت را از بینِ همان نیمه ی باز بیرون می بری...ترسم از این است که پایت را لبِ طاقچه ی پنجره نگذاری....میگویم..._مبین بالاتر نری مامان...

..._میدونم ماه ناراخت میشه!

میخندم...چه خوب که یکبار گفتنم کافی است.

با ماه حرف میزنی..._خوبی ماه....دیتاره ها کوجان پس؟ مبین ُ دوسش داری؟ بیا خونمون پیشم بخواب!

و من بجای ماه با تو حرف میزنم...

_مبین بسه دیگه بگو شب بخیر و بیا بخواب...

_باشه ...الا میام ؛ ماه خدابِس...برو فردا باسم بیا...

میخوابیم..دیگر برای شیر شب بیدار نمیشوی...راحت میخوابی تا صبح!

صبح به محضِ بیدار شدن : _ مامان هبا روشن شد؟ اورشید خانوم اومد؟ بریم پارک؟

و من الوعده وفـــــــــــا....اگر شبِ قبلش قولی داده باشم حتما....و اگر نه پیشنهاد است دیگر....کمی فکرهایمان را میکنیم و جوابمان یا بله است و یا نه!!!

تمــــــام مدتِ آماده شدنمان...خانه مان ساکت نیست!

من و تو و سه چرخه ی محبوبت و آذوقه ی راهمان!..راستی خودت تنها همه ی پله های سه طبقه را پایین می ایی..یاعلی یاعلیِ پسرک دوساله ام...راهروی سرد آپارتمان را پُر میکند...

قدمِ اول مغازه ی صادقی است و بستنی یخی و ذوقِ تو....

مسیرمان همیشگی است..خیابان و کوچه ای بلند که انتهایش پارکِ ساده ی سنگیِ خلوت.

_مامان تُجا میرم؟؟ _پارک... _چیتار تونم اونجا؟ _بازی... _چی بازی تونم مثلا؟؟

آخ !!!! طاقتم تمام شد.....زیر گردنت را آنقدر میبوسم تا دلم خنک شود...

_یَلام پارت... خوبی..چه حَبَرا....سَیامَتی؟

تاب بازی و لقمه های کوچکِ نون و پنیر و گردویی که به جانت می چسبد...شیر و ابمیوه ای که همیشه نیمه رهایش میکنی...و من عاشقِ..._تاب تاب عباسی خدا منو ننداسی اده میخوای بنداسی بدل مامانم بنداسی.

سنگ بازی و گردش بین باغچه و کشیده شدن خارِ گلها به دستت ...سنگ هایت را پرت میکردی...گفتم _مبین پرت نکن...جوابم دادی..._مُباسبم باشه ...مامان سَندامو ننداخم؟؟

سرسره بازی...پله ها را خودت بالا می روی و من دستم را با فاصله ی ده سانت دورتر توی هوا نگه میدارم....دلم خوش است مراقبت هستم...._ ایندوری نَتُن...خودم بلدم...مُباسِبم!

و من آیت الکرسی را همراهت میکنم...

الاکلنگ و اصرار برای نشاندن من ان طرفِ قضیه...و میخوانی..._الاتولند تیشه دوست دایم همیشه....

آن لوله ی آهنی بلند که مخصوص بچه های ٣-٤ سال به بالاست....را خوب بلدی طی کنی...من فدای نفسهایت...پایت بین میله ها گیر میکند...گردنت کج است...سخت است...اما میروی.... و میگویی...

مامان بِدوووو ماشالا...ماشالا مبین...

سرسره ی بعدش توی آفتاب است..._داعه مامان؟  _ نه بیا... _یِ تمی داعه هاااا _اشکال نداره شلوار داری بیا... _می ترسم بسوسم! _بیا مامان من اینجام...

گاه من هم دوساله میشوم و بازی میکنم....گاه می نشینم و تو روی پاهایم..سُر میخوریم...تاب میخوریم...و کیف میکنیم

پارک رفتنمان.....آنقدر طول می کشد تا تو سیر شوی...تا پیشنهادِ رفتن را قبول کنی...گاهی کمی اصرار میکنی...

برگشتمان با کبوتر و گنجشگ هایی که توی پیاده رو گاهی دیده میشوند میگذرد...گربه ندارد این کوچه...و تو هربار منتظرش! _دوربه ناسی...بیا ببینمت! _دون دیشت...تبوتر

به خانه میرسیم....این بار من سه چرخه را بالا می اورم و تو خودت...با پاهای کوچک ات...و میگویی _آهـــــــــا رسیدیم!!!!

می بینی چه زود آرزویم برآورده شد....دیگر معمایم حل شد...من فدای بودنت

خــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــدا الحمدلله.....خدا شکر...خدا سجده میکنم بپذیر.

اون روز تو پارک...پدرِ یه دختر که روی تابِ کناری نشسته بود هی می گفت...بریم بسه...بریم خونه...خسته شدم..

تو بجای دخترک هر بار جواب میدادی...

_نمیام..._تو برو خونه...._میخوام باسی تُنم..._بس نیس!!!!

ماشاالله....شکرالله

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (11)

مامان آراز
2 تیر 92 14:48
وای عاشق حرف زدنش شدم-3بارخوندم این پستو
انقده دوست دارم آراز هم اینجوری شیرین حرف بزنه

و ...جواب اون آقا خیییییلی خندیدم هههههههههههههههههههههههههههههههه
زنده باشی مبین


ممنون زاهده عزیزم
به امید شیرین زبونی اقا اراز...پهلووون یهو موتور رو روشن میکنه...
ههههه خودمم خنده ام گرفته بود خوبه صداش نازک و ارومه....اقا متوجه نمیشد...
نسرین مامان بردیا
3 تیر 92 1:46
عزیییییییییییزم... چه خوشمزه حرف میزنی خاله...

من به جای مامانت غش کردم...



بردیا هم مثل آقا مبین عاشق ماهه... اصلا معروفه این علاقش


الهی فداش اره میدونم اقا بردیا یه منجم حرفه ایه......






مونایی
3 تیر 92 14:12
هدی ، هدی ، هدی ...

چی بگم من الان که تو بفهمی حسم چیه ؟
خدا رو گواه می گیرم که همون حسی بهم دست داد که وقت شیرین زبونی های بهرادم ...

کاش منم اونجا بودم می بوسیدمش ، همون زیر گلوش و ...
تو ببوسش جای من ، محکم ...

موناااااا جانم
من فدای بهرادت و حوصله نداشتنش!
احساست رسید...و به جانمان چسبید...
بوسیدم...بجای تو...
نمیدونی چقدر دلتنگتم..باز یه خلوت دوستانه با پسرامون.

الیسا
4 تیر 92 0:56
آخ که شیرین زبونی هات .... کودکی هات .... شیطنت هات حالم رو خوب کرد مبین .

حالت همیشه خوووووش .


با محمدصادقت حالت همیشه خوش...
ممنون عزیزم
زهرا(مامان پارسا)
4 تیر 92 12:45
هدي هربار كه ميام اينجا و اين شيرين زبوني هاي مبين عزيزم رو ميخونم حظ ميكنم و بيشتر و بيشتر دلم ميخواد ببينمتون. شكر خداي مهربون با اين كودك شيرين و دوست داشتني و صد قل هو الله بهش.




ممنون عزیزم

تو که وب اپ نمیکنی...

دیر به دیر...ولی بازم من خیلی مشتاق دیدنتون هستم...

خیلی...!

پارسا رو ببوس تا خودم بیام...

الهه مامان گلسا
4 تیر 92 18:44
مبــــــــــــــــــــــین
نفسی به خداااااا
قربونت برم که میگی مامان بگو ماشالا
ماشالا بهت پسر طلاااااااا
بوس به روی خوشگلت


زنده باشی الهه مهربونی...
هههه بچه ام میدونه اولین کسی ک چشمش میزنه مامانشه...هههه
ببوس گلسای بهاری رو...دلم براتون تنگیده.
صدف
6 تیر 92 23:35
هزار مشالا ، هزار الله اکبر ، خدا حفظت کنه مو طلائی شیرین زبون ، خدا حفظت کنه

"مبیـــــــــــــــــــــــــن خیلــــــــــــی دوست دارم"



صدف دیگه نمیدونم در وصف مهربونیت چی بگم...
ما هم دوستتون دارم..زیاااااااااااد.....خواهر خوبم
هاله
7 تیر 92 14:07
خدا این شیرین زبون رو برات حفظ کنه ماشالا بهش

همینطور دریای بی نظیرت رو...

سوسن(مامان پرنسس باران)
7 تیر 92 16:56
مبییییییییییین ، اینقدر شیرین نباااااااااش

فدای حاضرجوابیت بشم من.تو بی نظیری.


ههههه چشم خاله سوسن...

بوووووس







مامان علي اصغر
12 تیر 92 8:34
ماشاالله به اين شيرين زبوني
فتبارك الله احسن الخالقين

من عاشق این ایه ام...
ممنون مهربون.

شادی
24 تیر 92 16:28
هدی تو چه می کنی با دل من ؟
نمیگی اینجا کسی هست که دلش ضعف میره ؟

هزاااااااااار ماشالله بهش .
چشمم کف پاش .

یه عااااالم ببوسش


اینقدر این حس رو دوست دارم...اینکه دلت برای یکی مثل بچه ات ضعف میکنه....