با مبین...
یا ماشاالله...هوالمبین.
بندِ دلم...
هر شب وقتِ خواب...می گویی بِسار برم تنِار پَندِره..ماه ُ ببینم...باهاش حَف بِسَنَم.
سرت را از بینِ همان نیمه ی باز بیرون می بری...ترسم از این است که پایت را لبِ طاقچه ی پنجره نگذاری....میگویم..._مبین بالاتر نری مامان...
..._میدونم ماه ناراخت میشه!
میخندم...چه خوب که یکبار گفتنم کافی است.
با ماه حرف میزنی..._خوبی ماه....دیتاره ها کوجان پس؟ مبین ُ دوسش داری؟ بیا خونمون پیشم بخواب!
و من بجای ماه با تو حرف میزنم...
_مبین بسه دیگه بگو شب بخیر و بیا بخواب...
_باشه ...الا میام ؛ ماه خدابِس...برو فردا باسم بیا...
میخوابیم..دیگر برای شیر شب بیدار نمیشوی...راحت میخوابی تا صبح!
صبح به محضِ بیدار شدن : _ مامان هبا روشن شد؟ اورشید خانوم اومد؟ بریم پارک؟
و من الوعده وفـــــــــــا....اگر شبِ قبلش قولی داده باشم حتما....و اگر نه پیشنهاد است دیگر....کمی فکرهایمان را میکنیم و جوابمان یا بله است و یا نه!!!
تمــــــام مدتِ آماده شدنمان...خانه مان ساکت نیست!
من و تو و سه چرخه ی محبوبت و آذوقه ی راهمان!..راستی خودت تنها همه ی پله های سه طبقه را پایین می ایی..یاعلی یاعلیِ پسرک دوساله ام...راهروی سرد آپارتمان را پُر میکند...
قدمِ اول مغازه ی صادقی است و بستنی یخی و ذوقِ تو....
مسیرمان همیشگی است..خیابان و کوچه ای بلند که انتهایش پارکِ ساده ی سنگیِ خلوت.
_مامان تُجا میرم؟؟ _پارک... _چیتار تونم اونجا؟ _بازی... _چی بازی تونم مثلا؟؟
آخ !!!! طاقتم تمام شد.....زیر گردنت را آنقدر میبوسم تا دلم خنک شود...
_یَلام پارت... خوبی..چه حَبَرا....سَیامَتی؟
تاب بازی و لقمه های کوچکِ نون و پنیر و گردویی که به جانت می چسبد...شیر و ابمیوه ای که همیشه نیمه رهایش میکنی...و من عاشقِ..._تاب تاب عباسی خدا منو ننداسی اده میخوای بنداسی بدل مامانم بنداسی.
سنگ بازی و گردش بین باغچه و کشیده شدن خارِ گلها به دستت ...سنگ هایت را پرت میکردی...گفتم _مبین پرت نکن...جوابم دادی..._مُباسبم باشه ...مامان سَندامو ننداخم؟؟
سرسره بازی...پله ها را خودت بالا می روی و من دستم را با فاصله ی ده سانت دورتر توی هوا نگه میدارم....دلم خوش است مراقبت هستم...._ ایندوری نَتُن...خودم بلدم...مُباسِبم!
و من آیت الکرسی را همراهت میکنم...
الاکلنگ و اصرار برای نشاندن من ان طرفِ قضیه...و میخوانی..._الاتولند تیشه دوست دایم همیشه....
آن لوله ی آهنی بلند که مخصوص بچه های ٣-٤ سال به بالاست....را خوب بلدی طی کنی...من فدای نفسهایت...پایت بین میله ها گیر میکند...گردنت کج است...سخت است...اما میروی.... و میگویی...
مامان بِدوووو ماشالا...ماشالا مبین...
سرسره ی بعدش توی آفتاب است..._داعه مامان؟ _ نه بیا... _یِ تمی داعه هاااا _اشکال نداره شلوار داری بیا... _می ترسم بسوسم! _بیا مامان من اینجام...
گاه من هم دوساله میشوم و بازی میکنم....گاه می نشینم و تو روی پاهایم..سُر میخوریم...تاب میخوریم...و کیف میکنیم
پارک رفتنمان.....آنقدر طول می کشد تا تو سیر شوی...تا پیشنهادِ رفتن را قبول کنی...گاهی کمی اصرار میکنی...
برگشتمان با کبوتر و گنجشگ هایی که توی پیاده رو گاهی دیده میشوند میگذرد...گربه ندارد این کوچه...و تو هربار منتظرش! _دوربه ناسی...بیا ببینمت! _دون دیشت...تبوتر
به خانه میرسیم....این بار من سه چرخه را بالا می اورم و تو خودت...با پاهای کوچک ات...و میگویی _آهـــــــــا رسیدیم!!!!
می بینی چه زود آرزویم برآورده شد....دیگر معمایم حل شد...من فدای بودنت
خــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــدا الحمدلله.....خدا شکر...خدا سجده میکنم بپذیر.
اون روز تو پارک...پدرِ یه دختر که روی تابِ کناری نشسته بود هی می گفت...بریم بسه...بریم خونه...خسته شدم..
تو بجای دخترک هر بار جواب میدادی...
_نمیام..._تو برو خونه...._میخوام باسی تُنم..._بس نیس!!!!
ماشاالله....شکرالله