آقای نیمه شب کوچک...
یا ماشاالله
دوبار...
اولین بار ٥ روز از آقا شدنت گذشته بود....
و دومین بار درست ١٤ روز...
که نیمه شب اینقدر غلت زدی...که بیدار شدم....ازت پرسیدم..مبین مامان جیش داری؟؟
گفتی آره...
بلندت کردم رفتیم دستشویی...
و بار دوم خونه ی بی بی ...بیدارم کردی...جیش دارم...
هردوبار تمام مدتی که بردم و اوردمت چشمات بسته بود...
و من حسی وصف نشدنی...زیر لب برایت آیت الکرسی خواندم....خدا را شکر.
گویی مدال قهرمانی را از آن خودمان کرده بودیم....
این دنیای مادرانه هم عجب دنیایی است......همین اتفاق هایی کوچک و حتی نیمه شبی....برایت با ارزش و خاطره ساز می شوند ...سالها میگذرد و شاید همه فراموش کنند ...اما تو یِ مادر....جایی میان قلبت نگهشان میداری...و برای روزگار مبادا که مرورشان کنی و دوباره غرقِ لذت شوی....
شکرالله ...الحمدلله.....مبین چقدر دوستت دارم...فدات مــــــــــــــــادر.