کارگردان
وجودم...
بازی هایمان رنگی دیگر گرفته...
خودت کارگردان می شوی....و من بازیگری که منتظرِ نقشِ پیشنهادی....
فدایت می شوم آن دم که می گویی...مامان بیا باسی کنیم....من آ آ ی صادعیم....تو مبین توچولو...بیا ..
و خانه ی عشقمان می شود مغازه ی کوچکِ آقای صادقی و تو ...
_ این چنده آقای صادقی.... _ هفت تــــــا... _ ماست هم دارید؟ _ بله اونداست تو یخدال! بردار!
آقای صادقی نباشی....مامان یا بابا می شوی...
_مامان من بابا مبین ام...تو مبین ! _ بابا مبین من جیش دارم.... _آفرین پسرم بیا ببلم بریم دسدویی...
_مامان من مامان هدام... _ مامان هدا _دونم؟! _چی بخورم...؟ _صَب تون الان با هم تِ یت می پَسیم! باشه؟
و گاهی که مشغولِ خودم هستم....با یه پیشنهاد شیرین منو از خودم بیرون می کشی و باز تو می شی تمـــــام من..
_ مَ یَم... مَ یَم ... خنده ام میگیرد...زود نقش مریم را میگیرم.. _بله؟ _ بیا با لیلا باسی تون...من لیلام!
_من یاسینم... تو دَهرا داتات...
بازی هایمان از مادرانه های تو...تا محبت پدرانه ات...از سخن این و برخورد آن...از لذتِ آقای صادقی فروشنده بودن تا زهرا ساداتِ کوچولو.
این بازی ها نکته های ظریفی را یاد آورم می شوند.....که تو چقدر ریز همه را زیر نظر داری...همان صحبت ها و برخورد ها را با همان لحن تحویل میدهی...و من فدایت می شوم...
مبین!!!!
چه می خواهی تو از جــــــــــــــانم؟
مگر نمیدانی...جـــــــــــــــــــــانم بهانه ی بودنش ، نفس های توست...
همان ها که اولِ صبح که بیدار می شوی و سلام میکنی من باید خـــــــوب ببویم تا سیر شوم....
الحمدلله خــــــــدای خوب تر از خوبِ و مهربان تر از مهربانِ من.
+مامان هدا یا مامان خدا...این روزها هردو را میگویی