مامان خدا خانوم...
سبحان المبین
عشقِ پاکِ من...
این روزها این گونه صدایم میکنی...
مامان خُدا دونم....مامان خانوم عسیسم...مامانِ خوشدلم...مامان خدا خانوم....مامانِ خودم...مامانِ مهببونم..مامان دشندم...مامان خانوم.....مامانم ...
این ها را میگذاری اولِ خواسته هایت و ....
منِ هدا خانوم ، مادرِ مبینِ شیرین زبان نمیدانم اجابتت کنم یا دلم را برایت کنار بگذارم...
با این زبان نقلی ات سخت میکنی نه گفتن هایم را...
بگو تکلیفِ من این روزها چیست؟
این روزهای دوسالگی ات ناب است...مثلِ روزهای آغازِ بودنت پُر از تازگی است ....دلم میخواهد شیرینی اش را فریز کنم....کاش میشد...جایی مخصوص، بینِ آلبالو های باقی مانده از مربای دست مادرم برایشان پیدا میکردم و...
بگذریم...تا دنیا دنیاست...دلم به بوی تو آغشته است پسرم.
خـــــــــــدای مهربان....
مبین را به تو میسپارم..توکلت علی الله...الحمدلله...ماشاالله
+بابا حدین هم به بابا خسین تغییر کرده و دلِ بابا هزار بار برایت میرود تا نا کجا آباد...
سین و شین هم آمدند...و جای * دال * را گرفتند
می گفتی...دَبا ته ما می خوابیم!
حالا می گویی...شبا ته ما می خوابیم ... آ آ پلیسه بیداره...