مبين مبين ، تا این لحظه: 12 سال و 11 ماه و 30 روز سن داره

پسرم شکوفه بهاری، دخترم شکوفه ی صورتی

یک گفتگوی شیرین...

1392/3/22 10:34
نویسنده : مامان هدي
514 بازدید
اشتراک گذاری

یا لطیف

مبین زبون نقلی ام...

ناگهان  " ح " هایت " خ "   شدند....

این روزها ...میخوری...میخوای...میخوابی و ....

قسمتِ جالب ماجرا...اینکه " خ " هایت زیاد شده....

با تاکید بر "خ".

گاهی ح را خ میگویی که نباید! درست مثلِ *بابا حُدین* که به *بابا خدین *تغییر کرده..

راستی این " ف " های تازه وارده ات را عاشقم...

شیرین زبان ترت کرده...

وقتی به من میگویی...آفرین مامان...

با تاکید بر "ف"

عاشقم تو را...مبین دوساله و چند روزه ی من...

 

یاماشاالله....لاحول ولاقوه الا بالله

صدات می زنم...

مبین جونم...بیا مامان

جواب میدی‌ : الان نـــمـــی یـــام!!!

صدام میکنی...مامان بیا...یه لحدِه بیا...تارِت دارم!

من فدای یه لحظه گفتنت....

می آیم...می خواهی...پنجره ی اتاق آبی ات را باز کنم: بنده ره باس تون...چهارپایه را می اوری...به سرعت بالا میروی...با هم آسمان را می بینیم...

تو: آخیش...هوا خوبه به به....

من: مبین ببین مامان آسمون چقدر صافه...

تو: آره دشنده...اَپیما نیست؟؟ باد میاد؟؟

من: نه عزیزم هواپیما نیست...آخ اونجا رو ببین کبوتره..

تو: یلام تبوتر...اوبی...اوجا بودی...بیا پیش مبین!

من: نه مامان میخواد بره...ببین پرواز کرد..

تو: اوجا رفت مامان؟؟

من: تو آسمون!

تو: نمی بینمش پس؟!

من: خیلی بالا رفته...

تو: منم میخوام برم...تو آدمون! میخوام!

من: تو که بال نداری!

تو: چی؟ ها؟

من: بال نداری! دست داری.

تو: ها؟دستام ایناش!

سرت رو میاری تو....به سقفِ پر ستاره ی اتاقت اشاره میکنی...

تو: مامان دیداره هــــــــا رو...ایلیییییی دیاده!

من: چندتا ستاره است؟؟

تو: پنداه تا!(این پنجاه نشانِ زیاد توست)

من:مبین هیس!

تو: همدایه ها خوابیدن؟

من: اره..

تو: دیراعش رودنه پس.آموچ نیست!..(بابا بهت یاد داده هروقت چراغ همسایه خاموشه یعنی خوابن!)

من: ولی خوابن...

تو: عَدَل خوابیده؟

من :آره

تو: عَدَل دوسش ندارم

من:چــــرا؟

تو: میخوام با یدنا برم پارت!

من: پارک بری چکار کنی؟

تو: دور دوره داره...تاب باسی تونم! بدو بدو باسی تونم! بَدّه ها باسی می تونن...

من: باشه مامان عصری میریم..

تو: نخام!!!

من برای حواس پرت کردن تو...صدای ماشین باباست مبین؟؟

تو: نه بابا ایداره اس پس!

من: افرین پسرم.

تو: منم میریم ایداره....میرم پیش بابا خُدین! دوسش دارم...

من: نمیشه مامان هنوز کوچولویی..

تو: من بودورتم!

من: فدات بشم! تو عشقمی!

تو: من مبین ام...عشدمی نیستم!

من: تو نفسی...

تو: نه ، من مبین ام!

من: بیا بریم بسه مامان...

میای پایین...بدو بدو میری کتاب هاتو میاری..

برات میخونم : کوچولوی دندون خرگوشی؟

تو:باب اس تَندی...

کتاب به دست میای و میگی :مامان بلدی تِتاب بخونی...

من: بله بلدم

تو : یتی یتی بخون پس!

من: چشم....

زردآلو از *یخدال* برمیداریم ...تا همزمان با کتاب خواندن بخوریم...

تو: مامان این خسته است!

من: چی؟؟!!!!

تو : خسته ی زردآلو..بِشتَن برام!

من: باشه مامان الان...صبر کن

تو:دَبر نمیتونم...

شعر بخون تا من میرم هسته ها رو میشکونم و میام

تو: دَه بی دِه پوندَه هِدارو دَسو دونده....ده بی ده پونده هدارو دسو دونده

من فدای شعر خوندنت زبون نقلی من...

میخندم..با هسته ها که برمیگردم...قلقلک ات میدهم...میخندی...ریسه میروی....جوری که میتوانم لثه های متورمِ صورتیِ ان اخر را هم چک کنم....میبوسمت....هزاررررررررررررر بار.....و سیر نمیشوم!

من و توی این روزهای دوسالگی ات عشق است و بس!

خدایا...شکر...برای نعمتی به این بزرگی ....کمکم کن....هر روز مسئولیتم سنگین تر می شود...و پسرم بزرگتر...توکلت علی الله

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (10)

مامان طاها
22 خرداد 92 18:34
ای جونم چقدر شیرین زبون شده شاه پسر.
تو رو خدا به جای من محکم ببوسش.
هدی جون انقدر از شیرین کاریهای گل پسر مینویسی اسفند هم دود کن و براش صدقه بزار.
خدا برات نگهش داره.



قربانت مریم جانم...جا اسپندیم باز شکست..باید دوباره بخرم...ههه
به روی چشم...
خدا نگه داره همشون باشه...آمین
مامان بهادر
22 خرداد 92 18:36
هدی جان خیلی خیلی خیلی لذت بردم من فدای مبینم بشم خیلی شیرین صحبت میکنه
کاش خدا منو لایق بدونه بهادر هم زودی شیرین زبون بشه


سپیــــــــــــده...
به زودی زود...
دیرو و زود داره سوخت و سوز نداره...
بهادر هم شیرین زبونی میکنه برات...اینقدر نگران نباش عزیزم
الهه مامان گلسا
23 خرداد 92 12:48
ای جون
قربون خ و ف گفتنای شیرینت

هههه مرسی
خیلی بانمک میگه برام غریبه

هدی وسید یاسین
24 خرداد 92 13:28
ماشالاااااااااااا !
شیرین زبون نقلی!
هدی این خنده های شیرین نوش جونت
!


هدی خودت میدونی حالم رو...گوارای وجودت...ببوس سید شیرین زبون رو

هاله
26 خرداد 92 2:27
داره جبران خ نداشتن های قبلو میکنه بچه!

دقیقااااااا

زهرا(مامان پارسا)
26 خرداد 92 8:00
از اين گفتگو مگر شيرين تر هم پيدا ميشه.
هزار قل هو الله بهت باشه مبين عزيزم.
گواراي وجودت هداي نازنينم.


زهرا جان...مهربونیت رو حس میکنیم ...ممنون عزیز
پارسای شیرین رو ببوس...خیلی مشتاق دیدنشم.
گفتگوهای شما هم گوارای وجودتون

سعیده
26 خرداد 92 10:03
وای که چقدر شیرین زبونه این پسر...........به جای من حسابی فشارش بده

چشم حسابی....
قربون مهدیار بشم...کوچولوی شیرین.

شادی
27 خرداد 92 18:17
عزیییییییزم ، چقدر با نمک شدی تو


نمکِ شیرین!
صدف
29 خرداد 92 0:44
لا حَوْلَ وَلا قُوَّةَ اِلاّ بِاللَّهِ الْعَلِىِّ الْعَظيمِ
لا حَوْلَ وَلا قُوَّةَ اِلاّ بِاللَّهِ الْعَلِىِّ الْعَظيمِ
لا حَوْلَ وَلا قُوَّةَ اِلاّ بِاللَّهِ الْعَلِىِّ الْعَظيمِ

چی بگــــــــــــــــــم؟
پروردگارم خودت همیشه حافظش باش . آمین

دیگه چیزی نمیخواد بگی مثل همیشه حجت رو تمام میکنی....
خدا حافظ اراد بهشتی ات.

سپید ماما علی
29 خرداد 92 8:33
واقعا لذت بردم وقتی گفتگوی شیرین این مادر و پسر رو خوندم... کیف کردم... عشق کرم... امیدوارم همیشه سالم باشید و لبتون خندون...

هزار الله اکبر به مبین شیرین زبون فسقلی


ممنون....ادم کیف میکنه...خودت یه علی کوچولو داری....
فداش بشم....دلم براتون تنگید....به شدت