یک گفتگوی شیرین...
یا لطیف
مبین زبون نقلی ام...
ناگهان " ح " هایت " خ " شدند....
این روزها ...میخوری...میخوای...میخوابی و ....
قسمتِ جالب ماجرا...اینکه " خ " هایت زیاد شده....
با تاکید بر "خ".
گاهی ح را خ میگویی که نباید! درست مثلِ *بابا حُدین* که به *بابا خدین *تغییر کرده..
راستی این " ف " های تازه وارده ات را عاشقم...
شیرین زبان ترت کرده...
وقتی به من میگویی...آفرین مامان...
با تاکید بر "ف"
عاشقم تو را...مبین دوساله و چند روزه ی من...
یاماشاالله....لاحول ولاقوه الا بالله
صدات می زنم...
مبین جونم...بیا مامان
جواب میدی : الان نـــمـــی یـــام!!!
صدام میکنی...مامان بیا...یه لحدِه بیا...تارِت دارم!
من فدای یه لحظه گفتنت....
می آیم...می خواهی...پنجره ی اتاق آبی ات را باز کنم: بنده ره باس تون...چهارپایه را می اوری...به سرعت بالا میروی...با هم آسمان را می بینیم...
تو: آخیش...هوا خوبه به به....
من: مبین ببین مامان آسمون چقدر صافه...
تو: آره دشنده...اَپیما نیست؟؟ باد میاد؟؟
من: نه عزیزم هواپیما نیست...آخ اونجا رو ببین کبوتره..
تو: یلام تبوتر...اوبی...اوجا بودی...بیا پیش مبین!
من: نه مامان میخواد بره...ببین پرواز کرد..
تو: اوجا رفت مامان؟؟
من: تو آسمون!
تو: نمی بینمش پس؟!
من: خیلی بالا رفته...
تو: منم میخوام برم...تو آدمون! میخوام!
من: تو که بال نداری!
تو: چی؟ ها؟
من: بال نداری! دست داری.
تو: ها؟دستام ایناش!
سرت رو میاری تو....به سقفِ پر ستاره ی اتاقت اشاره میکنی...
تو: مامان دیداره هــــــــا رو...ایلیییییی دیاده!
من: چندتا ستاره است؟؟
تو: پنداه تا!(این پنجاه نشانِ زیاد توست)
من:مبین هیس!
تو: همدایه ها خوابیدن؟
من: اره..
تو: دیراعش رودنه پس.آموچ نیست!..(بابا بهت یاد داده هروقت چراغ همسایه خاموشه یعنی خوابن!)
من: ولی خوابن...
تو: عَدَل خوابیده؟
من :آره
تو: عَدَل دوسش ندارم
من:چــــرا؟
تو: میخوام با یدنا برم پارت!
من: پارک بری چکار کنی؟
تو: دور دوره داره...تاب باسی تونم! بدو بدو باسی تونم! بَدّه ها باسی می تونن...
من: باشه مامان عصری میریم..
تو: نخام!!!
من برای حواس پرت کردن تو...صدای ماشین باباست مبین؟؟
تو: نه بابا ایداره اس پس!
من: افرین پسرم.
تو: منم میریم ایداره....میرم پیش بابا خُدین! دوسش دارم...
من: نمیشه مامان هنوز کوچولویی..
تو: من بودورتم!
من: فدات بشم! تو عشقمی!
تو: من مبین ام...عشدمی نیستم!
من: تو نفسی...
تو: نه ، من مبین ام!
من: بیا بریم بسه مامان...
میای پایین...بدو بدو میری کتاب هاتو میاری..
برات میخونم : کوچولوی دندون خرگوشی؟
تو:باب اس تَندی...
کتاب به دست میای و میگی :مامان بلدی تِتاب بخونی...
من: بله بلدم
تو : یتی یتی بخون پس!
من: چشم....
زردآلو از *یخدال* برمیداریم ...تا همزمان با کتاب خواندن بخوریم...
تو: مامان این خسته است!
من: چی؟؟!!!!
تو : خسته ی زردآلو..بِشتَن برام!
من: باشه مامان الان...صبر کن
تو:دَبر نمیتونم...
شعر بخون تا من میرم هسته ها رو میشکونم و میام
تو: دَه بی دِه پوندَه هِدارو دَسو دونده....ده بی ده پونده هدارو دسو دونده
من فدای شعر خوندنت زبون نقلی من...
میخندم..با هسته ها که برمیگردم...قلقلک ات میدهم...میخندی...ریسه میروی....جوری که میتوانم لثه های متورمِ صورتیِ ان اخر را هم چک کنم....میبوسمت....هزاررررررررررررر بار.....و سیر نمیشوم!
من و توی این روزهای دوسالگی ات عشق است و بس!
خدایا...شکر...برای نعمتی به این بزرگی ....کمکم کن....هر روز مسئولیتم سنگین تر می شود...و پسرم بزرگتر...توکلت علی الله