مبين مبين ، تا این لحظه: 12 سال و 11 ماه و 30 روز سن داره

پسرم شکوفه بهاری، دخترم شکوفه ی صورتی

خوبتر از این...

1392/3/11 17:23
نویسنده : مامان هدي
420 بازدید
اشتراک گذاری

یاحق...

بلنـــــــــــــد تر از حدِ معمول صدایت می کنم!!!

_مبـــــــین...سطل برنج رو برگردوندی؟.....از دستِ تو!

تو هم ، بلنــــــــد تر از حدِ معمول...درست مثلِ من جواب می دهی...با همان لحن!

_مامان...داد نَــــدَن!!!

خنده ام می گیرد...

آرام می شوم...در اوج عصبانیت!

برای بار هزارم سطل برنجی که چهارپایه ی تو شده، را برمی گردانم...برنج های ریخته شده را جمع می کنم...

می دانی آرامش برقرار است....صدایم میزنی...مامان دونم؟

جوابت می دهم...جـــــــــــــانِ دلم...

کنارم می آیی...با همان لحنِ من...با همان تُنِ صدا می گویی: " مامان اَشندم....عدیدم...حوبی؟"

و من نفسم را در سینه حبس می کنم....بغلت میکنم..محکم...محکم تر از محکم...جوری که گرمای تنِ بهشتی ات را حس کنم...جوری که نفس های شیری ات را بو بکشم...جوری که موهای طلایی ات پوستم صورتم را نوازش کنند...جوری که توی بغلم گم شوی...و من در هوای تو!

 

نمی شود که تو باشی، من عاشق تو نباشم
نمی شود که تو باشی
درست همین طور که هستی
و من، هزار بار خوبتر از این باشم

خدایم...مبین حواس اش جمعِ من است...کاش از او یاد بگیرم...همین قدر حواسم به تو باشد....خدایا حواست به ما باشد....الحمدلله.

 

+شعر از نادر ابراهیمی

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (14)

هاله
12 خرداد 92 2:02
عزیـــــــــــــــــــــزم
یعنی با این فسقلیای شیرین آدم میتونه عاشق نباشه؟!!


اینا خود عشقن...خودش!
صوفی مامان رادمهر
12 خرداد 92 8:56
مبینم اَشندم....عدیدم...حوبی؟
من اینجا دلم برات پر کشید چه برسه به مامانت... بیا از سطل برنج خونه ما هم برو بالا


چشم خاله..خودت گفتی هااااااااا
صدف
12 خرداد 92 11:40
انقدر گریه میکنم تا بیای به منم بگی اشندم عدیدم حوبی ؟ ، من دلم تو رو میخواد خووووووووووووووووووووووووو چیکار کنم ؟؟؟؟؟؟؟

نه امکان نداره که شما وروجکا باشین و ما عاشقتون نباشیم امکان نداره وووووووووووووووووس


صدف...منم دلتنگتونم...تو خیلی خوبی..خیلی وقتا بهت نیازه...خوشحالم که هستی..دوست خوبمی...ببوس اراد رو مهربون ترین اراد دنیا رو
سمیرا مامان آنیتا
12 خرداد 92 13:02
یعنی چه مامان خوبی واقعا
خدائیش من بودم قاطی میکردم خسارت مالی تا چه حد آخه

موهای طلایی اش رو قربون


ههههه اخه کار یکی دوبارش نیست که....
ممنون عزیزم لطف داری..
چشمای اسمونی دخملی رو قربون
مونایی
14 خرداد 92 13:17
هدی نوووووش جونت این عشق هایی که مبین بهت میده .

نوش نوش جونت .


جوووونم رو تازه میکنه این پسر...
خوب درک میکنی..میدونم!
شادی
14 خرداد 92 16:12
عزیز دلـــــــــم
این " اشندم " گفتنت رو فداااااااا ...

هدی واقعا این بچه ها خیلی حواسشون جمع رفتار ماست .
و هر حرکتی از ما ، میشه الگو براشون .

باید بیشتر مراقب رفتار و کردارمون باشیم.
کاش بتونیم ...


دقیقا باید حواسمون جمع باشه!
خیلی...
ببوس بهاری رو
مامان آراز
19 خرداد 92 14:05
ای جوووووووووووووووونم چه مکالمه قشنگی

خخخخخخخ شیرین زبون با حرفاششیطونیاشو قایم میکنه
عشل شدی تو مبیییییییییییییییین


زاهده...
صبر کن اراز حرف بزنه...
میخوریش...والا!
خاطره مامان بردیا
19 خرداد 92 21:42
وای هدی... دلم ضعف رفت. من که جات بودم از حال رفته بودم قربونش برم که انقدر شیرین زبون و مهربونه این پسمل مو طلایی


منم یه چیزی تو این مایه ها شدم...هههه
بانو
20 خرداد 92 10:37
قربون اين ناز دادنت عديدم....
خدا برات ببخشه هدي جان... آخ كه آدم 2تا بال درمياره و ميره تو ابرا با دلبري اين گولولوها

من آپم بالاخره


اخ جون آپ!!!
بال...تو ابرا؟؟!!!
من بدون بال تو ابرام..ههههه
زهرا(مامان پارسا)
20 خرداد 92 15:29
واي عزيز دلم آخه تو دو سالته هزار ماشاءالله بهت باشه خاله. هزار ماشاء الله.
تو لياقت اين همه مهربوني رو داري هدي. واقعا داري. ايشالا هميشه شاد باشين. همگي.


زهرا
شرمنده ام میکنی
عاقبت بخیر بشن ان شاالله..همشون.
ببوس پارسایی رو
مامان بهادر
20 خرداد 92 18:01
هدی واقعا مبین تک تک



ممنون سپیده..
همشون تک ان بخدا....تو لطف داری عزیزم
مریم مامان ستایش
22 خرداد 92 2:13
ای جونمممممم فدای شیرین زبونیت بشم من..
چقد این بچه ها دلبرن..با اون حرف زدن نصف نیمشون هزار بار دل آدمو میلرزونن از خوشحالی..
خدا واسه مامان بابات حفظت کنه مبین جیگر..


دلم برای ستایش تنگ شد...
کم پیدایی...
الهه مامان گلسا
23 خرداد 92 12:50
منم عاشقتم مبینم،نفسم

بوووووووووووس به روی ماهت آقا پسری




تو عزیزی الهه..خیلی بیشتر از اونیکه فکرش رو میکنی...






سپید ماما علی
29 خرداد 92 8:25
هدی مهربون عاشق صبوریت هستم با اینکه مبین سطل برنج رو برگردمنده باز هم در بغل میگیری و نوازشش می کنی...
کاش بتونم ذره ای مثل تو باشم..

ببوس پسر اشندت رو...

سپیده جون منم اونقدرا ک فکر میکنی صبور نیستم..گاهی از دستم در میره....
ولی....
همش با خودم میگم...بزرگ میشه این کاراش تموم میشه....