یادش بخیر
پسر اسمونی من
امروز یه کاری کردی که یهو منو یاد دوران شیرین کودکی انداختی..
دستای ناز و کوچولوتو تند و پشت هم به پاهای نازت زدی و یکی یکی به سینه ات و این تکرار شد...البته نامرتب و بدون هماهنگی...اما؛
میدونی یعنی چی؟؟
بچه که بودم نمیدونم اولین بار کی بهم نشون داد ولی یادمه بابام همیشه اینکار رو حرفه ای انجام میداد برام...صدای حرکت قطار...و من همیشه در تلاش برای تند بودن و پشت هم بودن برخورد دست هام برای تولید صدا...
وای که وقتی دیدم اینکار رو داری با لبخند برام انجام میدی چه حسی داشتم...
با خودم گفتم حتما اتفاقی بوده اما تا الان چندبار تکرار کردی و خوشحال شدی از ذوقه من
ممنون کوچولوی من....ممنون که تونستم باهات کودکی کنم...ممنون که زیباترین لحظه ها رو بهم هدیه میدی و هر روز برام شگفتی ..زیبایی...عشق همراه خودت داری
کاش منم بتونم بهترین ها رو بهت بدم
کاش بتونم بهترین کودکی رو برات بسازم..شاد...پرخاطره....ارام