سنــــمو.......
یالطیف...
گندمِ مادر...برکت خونه ام...
سَـــمنو رو با لذت میخوری....و شریک نمیشی...میگی: مالِِِِِِ من!..برو او ور...میحوام بحورم!
دیشب...حین سمنو خوردن تو...زنعموی من...زنگ زد....
_سلام زنعمو خوبید؟؟
و تو تمـــام مدت مکالمه گفتی...سَنَـــــمو بده الو من...بده سَنَمو...مامان سَمنو بده!
قطع که کردم به شوخی گفتم: چــــی گفتی؟؟ زنعمو یا سمنو؟؟
با شیطنت گفتی: سَنَمو!
و این شد بازی دیشب مــــــــا...
می آمدی جلوی صورتم..چشمان بی نظیرت رو گرد میکردی و تُن صدات رو عوض میکردی و میگفتی: چـــی؟؟ سَنــــــــمو ...سَمـــــنو؟؟ و این مکالمه ی شیرین ادامه دار بود....
منم میگفتم زنعمو!
و تو می خندیدی....قهقه های شاد
ببین چقدر کودکی هایت پررنگ است....دلت میخواست بهانه داشته باشی و بخندی
بابا امد...میخواستی شریک خنده هایمان کنی....تا آخرین لحظه ی بیداری تکرار کردی..سَنمو ،سَمَنو...و ما هم با چــــی همراهیت میکردیم و صدای قهقه هایت سکوت خانمان را میشکست.
من فدای شیرین کاری هایت که این روزها عطر دارد!
عطرِ خوب کودکی.....مبین خوشبختی ام در گرو خنده های بی مثالت است...بخند برکتم..بخند امیدم...بخند نعمتم...
الحمدلله ربّ العالمین.......
+دیشب فهمیدیم نمیشود پشت هم گفت سمنو زنعمو سنمو....امتحان کنید:)