نورِ چشمم!
یا حافظ...
نمیدانم کدامین دعای خیر...از کدام سمت...روانه ی خانه ی کوچک ما شد...
نمیدانم خدا کدام فرشته اش را مامور کرد تا تو را وقت زمین خوردن بگیرد
وقت حمام! دوش آب باز...تو و تنِ ابریشمی ات بدون دمپایی های آبی! من آماده ی امدن...
همه چیز یک آن اتفاق افتاد...
وانِ کوچکت را هل دادی زیر دوش تا پُر از آب شود...اسباب بازی های حمامی را از توی سطل روانه ی وان کردی...پایت را گذاشتی داخل...
لیز خوردی...از پهلو خوردی زمین...بالای ابرو و زیرچشمت...به زمین خورد...درست کنار گوشه ی تیز دیوار!
اشکهایت!...هیچ چیز به اندازه ی اشکهایت حالم را خراب نمیکند...چشمهایت!..کاش هیچ وقت خیس نبینمشان...
کم گریه میکنی جانِ مادر...این را آنها که با تو هستند میدانند...گریه ی تو دلیل میخواهد...حتی برای زمین خوردنهایت هم اشک نمیریزی...مگر دردش زیاد باشد!
دلم ضعف میکند هر بار چشم راستت را میبینم ؛ نـــــــور چشمم
خدا میشود دستت را ببوسم...برای این همه مهربانی...مراقبش باش...وجودم صدقه ی وجودش!
+سمیه برای یاداوری یخ ممنون خیلی کمک کرد!