گردنِ عشق!
هوالمبین
بچه که بودم...گاهی ،وقت نماز مادر و پدرم...با ذوق و شوق منتظر سجده هایشان میشدم..
وقت سجده...می پریدم روی کمر و گردنشان را محکم می چسبیدم...چقدر برایم لذت بخش بود...هنوز هم که ان لحظه ها را به یاد می اورم...کودک میشوم!
و تداعی کننده ی وقت بازی با شانه های پدر...نوبتی سوارمان میکرد و دور خانه می چرخیدیم و می خندیدیم...
این بازی آموختنی نبود...گویی کاملا غریزی و کودکانه بود!
امروز من در جایگاه دیروز مادر و پدرم هستم
موجودی فوق العاده...و وقت شناس...گردن را نشانه رفته...برایش فرقی نمیکند ؛
وقت نماز است یا کار با لپ تاپ...وقت جارو دستی کشیدن یاغذا خوردن...
دلش که بخواهد...می پرد و گردنم را محکم میچسبد!
میداند...اگر امکان حرکت باشد: بُـــــدّو! بُــــدّو! پتکو پتکو!دور خانه را میچرخم و میخندد...
اگر وقت غذا باشد: جیدَر جیدَر...(جیگر..جیگر) وبا هم میخوانیم...تکانش میدهم
اگر وقت اَلا ابَّر باشد....میخندد و میخندد و محکم دستانش را قفل میکند!
شگفت انگیزِ کوچکم؛
این روزها تمام میشود...درست مثل کودکی من...دلم میخواهد تو هم چون من خاطراتت شیرین ترینِ دنیایت شود....با همین لحظه های کوچک...تمامش ارزانی تو...بخند کوچکِ بزرگ دلم!
خدایا...سلامت بدارش...آمین