مبين مبين 13 سالگیت مبارک

پسرم شکوفه بهاری، دخترم شکوفه ی صورتی

خاطره ی یک شب پاییزی!

1391/9/27 3:02
نویسنده : مامان هدي
409 بازدید
اشتراک گذاری

یا حق...

شب از نیمه گذشت و تو...

قصد خواب نداشتی قندکم؟؟

کمی بازی و شیطنت و اب خواستهای الکی...کمی دلبری و بوسه و شیرین زبانی....بس نیست...وقت خواب شده...

ما خوابیدیم....چیزی شبیه خواب و بیدار...و تو همچنان چشمان سیاهت را به سیاهی شب گره زده بودی

صدایت می امد....

شعر میخواندی...چیزی شبیه شعر...چیزی اهنگین...موزون...نامفهوم بود...ماما بابا دی دی عیـــــوسک* نینی آبه بابایــــــــــی.....ولی برای من لالایی پسرانه ی تو بود...بوسه هایی مهمانمان کردی...ناز و نوازشی...موهایم را از روی صورتم کنار زدی و دالی کردی و بوسیدی...پدر را دستور "آب بده "صادر کردی...بازی کردی به تنهایی...با ارامش در تاریکی...

راستی این اب خوردن های زیرکانه ات مرا یاد بچه های دبستانی انداخت برای فرار از تکلیف و درس...تو برای رد کردن خواب , آب طلب میکردی...

دقیقا سه و سی و پنج دقیقه...رضایت دادی...

خودت امدی و شیر خوردی...سیر شدی و انقدر درجا پهلو به پهلو شدی و لگد نثارمان کردی تا اخر روی سینه ی پدر خوابیدی...

اولین بار نبود بی خواب میشدی اما...اینبار فرق میکرد...یک بی خوابِ دلبر شده بودی...یک کوچکِ بی خوابِ شیرین..

صبح من و پدر خاطره ی شب گذشته را با هم مرور کردیم....عطر بوسه ها و نوازش هایت؛ صدای اهنگینت ؛تن نرم و کوچکت...تا ابـــــــــــد خاطره ی این شب را جاودانه کرد...

دوستت داریم...زندگیِ مـــــــــا.

مهربانا....شب هایش طلایی....زندگی اش روشن به نورِ هدایت تو.

+نیمه شب 26 اذر...یک شب برفی!

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (7)

شادي
27 آذر 91 13:38
الهي فدات كه نيمه شب هم دل ميبري

اين داستان براي خانواده 3 نفري ما هم چند باري اتفاق افتاده .


خیلی شیرینه....خیلیییییییییییییی
ولی یه وقتایی خوابی میاد سراغت انگاری طلسم شدی!ههه
بهار
27 آذر 91 14:16
طفلکی پدرا که باید صبحم برن سر کار...
و....من ....چقققققققققدر شبا راحت میخوابم و کسی کار به کارم نداره...
(خواستم حسودیت بشه...ههههههههه)


بهــــــــــار
خوب اینو اینقدر راحت میگی ...اونوقت که مجبور بودی بیدار بودی و چییییییییییییییی؟؟؟ هان؟؟
میام هی کامنت میذارم دلتو اب میکنم هاااااا
حسودیم شد به شدت...دلم یه خواب میخواد ...مفصل!هههه
مامان رانیا
27 آذر 91 21:43
مثل همیشه زیبا و پر معنی


عزیزی شبنمی ...ببوس رانیا رو
مامی یاسن و یسنا
28 آذر 91 7:43
من که دیگه یه خواب مفصل بدون بیدار شدن وقت و بی وقت یادم رفته چجوریه ...این نیز بگذرد ..تنها چیزی که از این شبهای بی خوابی برات میمونه اینه که سالها بعد وقتی یادت اومد یه لبخند کوچیک گوشه ی لبات میشینه همین.. اون موقع این بی خوابی شیرین میشه.


سمیه...این حرفت یعنی همچنان نهضت ادامه دارد..
فکر کنم تا وقتی مادرم همین بیخوابی رو دارم!!!
مامان آراز
28 آذر 91 9:59
چه دلبریای نازی

بعد این همه چهلو به پهلو شدن وقتیمثل فرشته ها میخوابن واقعا خوردنی میشن
من انقد میبوسمش که میخواد بیدار شه

شبهایت طلایی


اخ زاهده عمرا من همچین ریسکی کنممممم
دوباره بیدار میشه و یهو میگه ماما انــــــا (انار)
صدف
30 آذر 91 11:50
وووووووووووووی چه پسمل خوش اخلاقی . اگر آراد بود وای وای با گریه هاش خونه رو میذاشت رو سرش . ما جرات داریم مثلا رو تخت دراز بکشیم و آراد بیدار باشه وای وای پدرمون رو در میاره


ههههه شب خوش اخلاقیش بود...وگرنه مبین خان هم از این بلاها در میاره سرمون...آراد رو ببوس اینقدر ماهه
مریم مامان ستایش
2 دی 91 10:36
آخ که چقد شیرینه خاطرات اینجوریشون..همه زندگی میشه عسل با وجود این کوچولوها..الهی هر کی آرزوشو داره بهش بده خدا..مبینم خیلی شیرینییییییییی


ببوس ستایش رو خیلیییییییی دلم براش تنگ شده...