خاطره ی یک شب پاییزی!
یا حق...
شب از نیمه گذشت و تو...
قصد خواب نداشتی قندکم؟؟
کمی بازی و شیطنت و اب خواستهای الکی...کمی دلبری و بوسه و شیرین زبانی....بس نیست...وقت خواب شده...
ما خوابیدیم....چیزی شبیه خواب و بیدار...و تو همچنان چشمان سیاهت را به سیاهی شب گره زده بودی
صدایت می امد....
شعر میخواندی...چیزی شبیه شعر...چیزی اهنگین...موزون...نامفهوم بود...ماما بابا دی دی عیـــــوسک* نینی آبه بابایــــــــــی.....ولی برای من لالایی پسرانه ی تو بود...بوسه هایی مهمانمان کردی...ناز و نوازشی...موهایم را از روی صورتم کنار زدی و دالی کردی و بوسیدی...پدر را دستور "آب بده "صادر کردی...بازی کردی به تنهایی...با ارامش در تاریکی...
راستی این اب خوردن های زیرکانه ات مرا یاد بچه های دبستانی انداخت برای فرار از تکلیف و درس...تو برای رد کردن خواب , آب طلب میکردی...
دقیقا سه و سی و پنج دقیقه...رضایت دادی...
خودت امدی و شیر خوردی...سیر شدی و انقدر درجا پهلو به پهلو شدی و لگد نثارمان کردی تا اخر روی سینه ی پدر خوابیدی...
اولین بار نبود بی خواب میشدی اما...اینبار فرق میکرد...یک بی خوابِ دلبر شده بودی...یک کوچکِ بی خوابِ شیرین..
صبح من و پدر خاطره ی شب گذشته را با هم مرور کردیم....عطر بوسه ها و نوازش هایت؛ صدای اهنگینت ؛تن نرم و کوچکت...تا ابـــــــــــد خاطره ی این شب را جاودانه کرد...
دوستت داریم...زندگیِ مـــــــــا.
مهربانا....شب هایش طلایی....زندگی اش روشن به نورِ هدایت تو.
+نیمه شب 26 اذر...یک شب برفی!