اَبــــــــــــــر
اَبــــــــــــــر....
ماما ؛ اَبــــــــــــــر....؟
آیه؟! اَبــــــــــــــر....؟
من...سکوت میکنم...با لبخندی که نمیدانم کی خودش را مهمان لبهایم کرده...نگاهت میکنم...
حض میکنم...
سرم را تکان میدهم.....
آخر سرت را همزمان با سوالهایت تکان میدهی...تایید میخواهی...
تاییدت میکنم...اره مامان....
میخندی...از سر رضایت....بدو بدو سر طبقه جانمازها میروی...
جانماز من یا بابا رو برمیداری....زود بازش میکنی و اَبــــــــــــــرش را برمیداری...
من هم وضو میگیرم و نمازم را میخوانم...و تو تمام مدت روبرویم مینشینی...
گاهی شیطنتت گل میکند و مهر برمیداری....و میروی....و نگاهم میکنی...مستقیم چشمهایم را..من فدای نگاهت...
گاهی قبل از سجده ام زود خودت را لای دستانم جا میدهی...
گاهی از پشت سوارم میشوی...
گاهی وقت تشهد....می ایی و روی پایم مینشینی...
شاید ماموری؟ برای وقتهایی که کاهل میشوم؟
هرچه هست...عشق و علاقه ای عجیب به مهر و نماز و سجاده داری
نماز خواندنت کار تازه ای نیست...خیلی وقت است...فکر کردم این هم گذریست...اما مداومت دارد...هر روز و هر لحظه؛
دلبسته ای...مهر را نمیخوری...خیسش نمیکنی...با خودت میبری و بوس میکنی...
به پیشانی ات میزنی و میبوسی و میبوسی و....
نزدیک لبهایم می اوری...ماما اَبــــــــــــــر....من هم میبوسم...
خودت به پیشانی ام میزنی...
گاهی نماز میخوانی..جدی و درست!
اقامه میگیری....لبهایت را تکان میدهی و زبونت را تند تند بیرون می اوری...
رکوع میروی...گاهی یادت میرود...
سجده اما همیشگی است.....ان هم طولانی...
سر از سجده که برمیداری میخندی...منتظری من تشویقت کنم...مثل همیشه...و نمازت تمام میشود!
خدای اَبــــــــــــــر...........بزرگ بی همتایم....باز هم دعاهایم را ارام بر سر سجاده ی عشق میگویم...تو آمینش کن.....