نجوای شاپرک
بیا...
گوشت را بیار...
میخواهم آرام در گوشت فریاد بزنم...تو تمام منی!
شاپرکم؛
بابایی یادت داده...نجوا کردن را..لبهایت را تکان میدهی و به په هه گویان چیزهایی را زمزمه میکنی..در گوشم!
نفسهای کوتاه و گرمت به گوشم میخورد...و صدایت..دلم میخواهد این ثانیه ها را در صندوقچه ی دلم تا ابد نگه دارم...
و بعد نوبت من است،
من اما...میگویمت...انچه را باید هر روز بگویم تا دلم ارام گیرد...
میگویمت هزار بار مبین عاشقتم..مبین نفس مادری...مبین تو ماه تمامی!
و تو میخندی...
دعا میکنم...بشنوی..انجا که باید...نجوای درون را...آمین
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی