مهربانی به رنگ آلبالو!
همیشه...آلبالو برایم یک طعم خاص داشت...
از وقتی نوبرش می امد توی بازار تا وقتی که ...
خانه مان پر از آلبالو میشد...چقدر دوست داشتم...مادرم...یک عالم میخرید....میشست و چوب هایش را جدا میکرد...و هسته گیری...من و خواهرهایم این وسط گاهی کمکی...و یه دل سیر ناخونک و ...ذوق مربایش!
مربای دست مادرم...طعمش با تمام مرباهای دنیا فرق دارد....اصلا قابل مقایسه نیست!!!
امسال...
خانه ی عشقمان..آلبالویی شد....قرمز شد...عاشقانه تر شد...
و مبین...همان کودکی دیروز من!
یک دل سیر ناخونک زد...دنیا را آلبالویی رنگ کرد...کیف کرد...بازی کرد...هسته هایش را هم خورد!
بوی شیرینی مربای مادرم...مادرم...مادرم...عزیزترینم
برای یکسالمان مربا شیشه کرد...و شیره اش برای شربت دلچسب تابستانی...
مادرانه مادری میکنی...هنوز به گرد پایت هم نرسیدم!
دو روز مهمانمان بودی...زندگی را ردیف کردی و رفتی...
و من ماندم و چند شیشه ی قرمز آلبالویی...و دلی تنگ...
تنگ مهربانی هایت...تنگ دستهای قرمزت...تنگ عاشقانه هایت به رنگ همین آلبالو!
و پدرم...
خوب با هم خلوت کردیم...
چقدر زمان داشتم...برای درد و دل های پدر و دختری...
مبین؛ شاد و پر از هیجانٍ عزیزترین هایم.
و من ماندم و پدر؛
گفتیم...خندیدیم...خواندم برایت...اشک ریختیم...عشق کردم...
این دو روز...آی چسبـــــــــــــــــید
هر لحظه اش برای خودمان...برای مبین ...دعا کردم...
برای سایه تان!
خدایم...همیشگی باشد برایمان....با عزت و سلامتیشان
مبین؛ حیات مادر...
کاش ادمی انقدر خوب این لحظه ها را درک میکرد...تا روزی نگوید کـــــــــــــــاش!
همین لحظه های آلبالویی را!