مبين مبين ، تا این لحظه: 13 سال و 11 روز سن داره

پسرم شکوفه بهاری، دخترم شکوفه ی صورتی

ارزوی دیروز...مرد فردا....

1391/4/14 11:42
نویسنده : مامان هدي
554 بازدید
اشتراک گذاری

دست کوچولو

گاهی یه لحظه هایی رو که میبینی...لذت میبری...شاید اون لحظه ها مال خودت نباشه...ولی از شیرینی اون لحظه تو هم میخندی...لذت میبری...دلت میخواد تو هم تجربه اش کنی...مثل تولد یک نوزاد!

دیشب یکی از همون لحظه هایی بود که همیشه دوستش داشتم...هربار میدیمش عشق میکردم...میخندیدم و میدیدم بقیه ای که شاید مثل من این لحظه مال خودشون نباشه ولی مثل من پر از عشق شدن!

اما؛ دیشب اون لحظه....مال خودم بود...من صاحبش بودم...میتونستم بیشتر از دیگران کیف کنم...باتمام وجودممممممممممم.....

دیشب تو پارک....من یه پسر کوچولویییییییییی یک ساله داشتم....پسر کوچولویی که میخواست با اون قدمهای سی سانتیش همه ی پارک رو سر بزنه....خیلی هم عجله داشت...براش مهم نبود جلوش ماشینه یا بچه هایی که اسکیت سوارن....براش دوچرخه مهم نبود....براش گٍل و مانع مهم نبود...براش مهم نبود مسیر کدوم طرفه!

میدونی چی براش مهم بود؟!

دنیای خودش...یه لبخند؛ که برای من زیباترینه روی لباش داشت و قدمهای سی سانتیش رو برمیداشت...هرجا که میخواست میرفت...زود تغییر مسیر میداد...از دیدن گلها ذوق میکرد...اب رو به من نشون میداد و میگفت ابه...راه میرفت و دستای کوچولوش رو میبرد پشتش...میدوید...اسمش رو صداش میکردیم از هیجان گرفتن قدمهاش رو تند تر میکرد...

اون پسر کوچولو...مال من بود..میدویدم دنبالش..صداش میکرد مبین پسرمممم...مبین عزیزم...مامان اونجا خطرناکه!

ازش فیلم گرفتم...از همون پسر کوچولوی یکساله و توی فیلم گفتم...مبین یکسال ویکماه و 26روز!

همه براش ذوق میکردن...میخندیدن...

مبین؛ پسر شیرینم...عزیزتر از جونم؛

دیشب دست در دست هم قدم برداشتیم...

دیشب دستت رو گرفتم تو دستم...یه حس خوب داشتم...سرمو پایین اوردم و صدات کردم...سرتو بالا گرفتی و باز زیباترین تصویر رو خلق کردن...نقش چشمات مستم میکنه....

به هم خندیدیم...و راهمون رو ادامه دادیم...

باز خیالم رفت تا ثریا...تا اونجا که میشه یه روز دست کوچولوی تو رو بگیرم دستم و ببینم چه مردونه و قوی شده!

میشه وقتی دارم باهات قدم میزنم اینبار من سرم رو بیارم بالا...میشه ببینم روزی رو که تو برای خودت مردی شدی؟

قدم زدن با تو خیلی زیبا بود...پرافتخار بود...قدمهام رو با قدمهای سی سانتیت تنظیم کردم....یه جاهایی بغلت کردم تا از مانع رد شی...یه جاهایی مسیرت رو عوض کردم ...و لذتی بردم که شاید راز مادرانه است!

تو نمیدونی ما چه خوش روزهایی رو با تو تجربه میکنیم...

خدایم...عزیزم...این لحظه ها رو به همه ی اونایی که ارزوش رو دارن بچشان...

خدایم ...مهربانم...باز هم مبینم...نگه دارش باش...تو خدایی...من مادر...شاید من نتونم همیشه دستش رو بگیرم تو دستم...ولی تو میتونی...میتونی همیشه دستش رو بگیری و همیشه مراقبش باشی..

برات دعا میکنم عاقبت بخیر باشی ارزوی دیروزم؛مبین!

 

 

 

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (14)

صوفی مامان رادمهر
14 تیر 91 11:15
دست خودت و مبینت و بابای مبینت همیشه تو دستای خود خدا... قلمت شاهکاره...جادو می کنه... جادو


فدات..........صوفی عزیزم....میبوسم هم خودت رو هم مرد فرداهات رو....رادی رادن
صدف
14 تیر 91 11:50
واااااااااااااااااای هدی منم میخواستم دقیقا از همین حال و احوال بنویسم ، منم پریروز همین حال رو داشتم دست در دست آرادم داشتم راه میرفتم و میخواستم براش بنویسم که متاسفانه به خاطر درگیری ذهنی که برام پیش آمد همینطور نصفه موند .
خیلی احساس قشنگیه خیــــــــــــــــــــــــــــــــــــــلی


واییییییییییییی خوب همین حس های مشترکمون قشنگه صدف..
اراد....مرد فرداهات رو ببوس
بانو
14 تیر 91 12:58
آخييييييي عزيزم
خيلي حس خوبيه... ايشالا به آرزوي امروزت هم برسي هدي جان از طرف من پسر خوش تيپت رو ببوس


ممنون بانوی عزیزم
مرد فردا...کیان عزیز رو ببوس
بهار
14 تیر 91 15:21
قربونش برم که اینقده آقا شده ماشاالله....
مردی شده ها...
یه مرد کوچولوی ناز و قشنگ...
واسش اسپند دود کنی مامانی...خیلی عکساش ناز شده...
ببوسش محکککککککککم.
(خصوصیارم میخونی؟)


خدا نکنه....چشممممممممم اسپند هم دود میکنم
بوسشم میکنممممم........
خصوصیا رو هم چک میکنمممممم
اره شماره همونی که گفتی...بذار برام...اخه هرچی میل میزنم بهت نمیرسه...عجیبه هااااااااا
راستی چند روز نیستمممم!ولی بیادتم دوستم
الهه مامان گلسا
14 تیر 91 17:09
قربون قدمای 30 سانتیت
عکسات ماه شده عشقم


ممنون الهه عزیزممممممممممممممممممممم
ببوس گلسای گلت رو
نسرین مامان بردیا
14 تیر 91 18:24
عزییییییییزم... خدا پشت و پناهت...
شما دو نفر منو میکشید ؟آخر....
تو با قدمای سه سانتی و نگاه شیرینت...
مامانت با این حسش


زنده باشی عزیز دلم....
مونایی
14 تیر 91 20:06
چقدر خوبه که تو هستی و مامانت این همه باهت عاشقی می کنه مبین .
تو هستی و مامانت پر از حس خوبه .

همیشه همین قدر خوب بمون خاله .


ممنون دوستم.........انشاالله....
همین قدر خوب!
سمیرا مامان آنیتا
17 تیر 91 11:42

لذت بردم
فقط همین



ممنون
الیسا
17 تیر 91 12:03
هدی هوای مادریت همیشه خرم !
قلب مهربونت همیشه گرم !
وجود ماهت همیشه خوش به وجود کوچک امروزت !

مبین قدر مادری اینچنین رو بدون عزیز دل خاله !هر چند می دونم گفتن لازم نداشت ....


ممنون الیسای عزیزم
کاش همون باشم که دلم میخواد....
ببوس محمدصادق شیرینت رو...
مامان رانیا
17 تیر 91 14:07
شاعرانه می نویسی
و عاشقانه زندگی می کنی
همیشه سلامت و خوش باشی


ممنون شبنم عزیزم
خوشبخت باشی تا همیشه کنار همسر و رانیا
مریم مامان ستایش
18 تیر 91 18:18
خیلیییییییی حس قشنگیه ستایش منم قشنگ نمیتونه راه بره ولی وقتی میریمبیرون میگه دستمو بگیر تا راه برم.دلم آب میشه از این کاراش!!!
الهی همیه دستتون تو دست هم و دست همتون تو دست خدای مهربون باشه.بوس واسه شما مادر و پسر ناز


الهی زنده باشه......ممنون عزیزم
سوسن(مامان پرنسس باران)
18 تیر 91 18:33
واقعا که یه حس نابه هدی جون...

امیدوارم همیشه دنیا همینجوری برای تو و همسر و

پسمل نازنینت به کام باشه...

ممنون ان شاالله
و برای شما و باران رحمتتون
شادي
23 تیر 91 2:45
عجـــــــــــب حسيه !
فراموش نشدني .

زندگي ات پر از حس هاي زيباي اين چنيني


ان شاالله...
شکر
خاله ندا
3 مرداد 91 14:52
چه حس قشنگی..
که روزی برسه ما برای نگاه کردن به مبین سرمونو بالا بگیریم


آخ فدای دعای قشنگت....ایشالا میرسه