ارزوی دیروز...مرد فردا....
گاهی یه لحظه هایی رو که میبینی...لذت میبری...شاید اون لحظه ها مال خودت نباشه...ولی از شیرینی اون لحظه تو هم میخندی...لذت میبری...دلت میخواد تو هم تجربه اش کنی...مثل تولد یک نوزاد!
دیشب یکی از همون لحظه هایی بود که همیشه دوستش داشتم...هربار میدیمش عشق میکردم...میخندیدم و میدیدم بقیه ای که شاید مثل من این لحظه مال خودشون نباشه ولی مثل من پر از عشق شدن!
اما؛ دیشب اون لحظه....مال خودم بود...من صاحبش بودم...میتونستم بیشتر از دیگران کیف کنم...باتمام وجودممممممممممم.....
دیشب تو پارک....من یه پسر کوچولویییییییییی یک ساله داشتم....پسر کوچولویی که میخواست با اون قدمهای سی سانتیش همه ی پارک رو سر بزنه....خیلی هم عجله داشت...براش مهم نبود جلوش ماشینه یا بچه هایی که اسکیت سوارن....براش دوچرخه مهم نبود....براش گٍل و مانع مهم نبود...براش مهم نبود مسیر کدوم طرفه!
میدونی چی براش مهم بود؟!
دنیای خودش...یه لبخند؛ که برای من زیباترینه روی لباش داشت و قدمهای سی سانتیش رو برمیداشت...هرجا که میخواست میرفت...زود تغییر مسیر میداد...از دیدن گلها ذوق میکرد...اب رو به من نشون میداد و میگفت ابه...راه میرفت و دستای کوچولوش رو میبرد پشتش...میدوید...اسمش رو صداش میکردیم از هیجان گرفتن قدمهاش رو تند تر میکرد...
اون پسر کوچولو...مال من بود..میدویدم دنبالش..صداش میکرد مبین پسرمممم...مبین عزیزم...مامان اونجا خطرناکه!
ازش فیلم گرفتم...از همون پسر کوچولوی یکساله و توی فیلم گفتم...مبین یکسال ویکماه و 26روز!
همه براش ذوق میکردن...میخندیدن...
مبین؛ پسر شیرینم...عزیزتر از جونم؛
دیشب دست در دست هم قدم برداشتیم...
دیشب دستت رو گرفتم تو دستم...یه حس خوب داشتم...سرمو پایین اوردم و صدات کردم...سرتو بالا گرفتی و باز زیباترین تصویر رو خلق کردن...نقش چشمات مستم میکنه....
به هم خندیدیم...و راهمون رو ادامه دادیم...
باز خیالم رفت تا ثریا...تا اونجا که میشه یه روز دست کوچولوی تو رو بگیرم دستم و ببینم چه مردونه و قوی شده!
میشه وقتی دارم باهات قدم میزنم اینبار من سرم رو بیارم بالا...میشه ببینم روزی رو که تو برای خودت مردی شدی؟
قدم زدن با تو خیلی زیبا بود...پرافتخار بود...قدمهام رو با قدمهای سی سانتیت تنظیم کردم....یه جاهایی بغلت کردم تا از مانع رد شی...یه جاهایی مسیرت رو عوض کردم ...و لذتی بردم که شاید راز مادرانه است!
تو نمیدونی ما چه خوش روزهایی رو با تو تجربه میکنیم...
خدایم...عزیزم...این لحظه ها رو به همه ی اونایی که ارزوش رو دارن بچشان...
خدایم ...مهربانم...باز هم مبینم...نگه دارش باش...تو خدایی...من مادر...شاید من نتونم همیشه دستش رو بگیرم تو دستم...ولی تو میتونی...میتونی همیشه دستش رو بگیری و همیشه مراقبش باشی..
برات دعا میکنم عاقبت بخیر باشی ارزوی دیروزم؛مبین!