برف می اید...
برف...
برف می اید!
چقدر این واژه را دوست دارم
در هر فصلی که اسمش می اید اولین چیزی که به ذهنم میرسد پاکی ست...
و تو برفی برای من
پاک...
روحت...نگاهت...لبخندت...اشکهایت
همه پاک اند
زمستان کودکی ام پر از انتظار برای باریدنش بود...
و زندگی من بهاری داشت که گلش چون برف سپید بود و پاک.
دانه ی برفم
ارزو میکنم سرشتت همچو برف پاک باقی بماند...
می بینی چه ارام و بی صدا می اید
می بینی برایش فرقی نمی کند کجا می نشیند؛فقط باید سرد باشد
اما سرانجامش در زمین است
پسرم...مبینم همه ی اینها نشانه های خوب زیستن است
امروز با هم رفتیم کنار پنجره...
و چه ارامشی داشتم ؛ تماشای برفه سرد و لمس دستان گرم و بهشتی ات
نگاه میکردی ؛دقیق
تو باریدن برف را تماشا میکردی و من صورت ماه تو را
خوشت امد جان دلم؟
دستان کوچک و لطیفت را به شیشه ی سرد میزدی و برایت لذت بخش بود
و من کف دستانت را به صورتم میچسباندم تا گرم شوی
می بینی چه راحت میتوانی سرما را به گرما تبدیل کنی
می بینی چه اسان سرما جا خالی میکند...
اینها یادت باشد ؛ نکند زندگی ات سرما بگیرد...اگر هم گرفت زود گرمش کن میتوانی مطمئنم...
میدانم میتوانی چون قلب پاکت مهربانترین است
و نگاهت گرم و ارمش بخش...
زندگی گرم...و عشقی پاک ارزوی من برای توست نفسم
مهربانم به تو میسپارمش...