انتخاب و استقلال
یا حق..
عزیز دلم...
یک قدم دیگه هم برداشتی...نیازت روز به روز کم تر می شود و استقلالت بیشتر....
دیگه لباسهاتو کاملا خودت در میاری و می پوشی...
میری تو اتاق و میای بیرون یه لباسِ جدید تنتِ...شلوار رو خودت پا میکردی ولی تو پوشیدن بلوز و تی شرت هنوز مشکل داشتی...اما این روزها به راحتی در میاری و تنت می کنی...دکمه بستنِ ت یکمی طول می کشه و داری براش تلاش میکنی...
درسته که، وقتایی که خودت لباس می پوشی..شاید بلوزت برعکس باشه...یا عکسِ شلوارکت پشتش باشه...جورابات کج و کوله باشه و کفشاتو تا به تا پا کنی...
ولی همینکه با یه حسِ فوق العاده میای جلوم وای میستی و میگی: مامان من آماده ام! برای من یعنی خیلی چیزا...
یعنی دیگه نمی تونم رنگِ لباسا و جورابتو ست کنم...شاید خودت دلت بخواد که جورابِ رنگین کمونیِ خوشگلت رو با بلوزِ نارنجی و شلوارِ سبز بپوشی...یا ترجیح بدی با لباسِ شنا بیای مهمونی...دمپایی بجای کفش پات کنی چون راحت تره...تازه قرمزم هست...یا یه ژاکت گرم از ناکجا اباد پیدا کنی و دلت برای پوشیدنش تنگ شده باشه...
یعنی دیگه نمی تونم بگم دالی موشه کجایی؟ دستای مبین گم شده؟ سرش تو تونلِ تا بیاد بیرون .....یعنی باید دم درِ اتاق وایسم و تو رو ببینم که داری خودت لباس می پوشی...با یه لبخند!
یعنی باید دلم به همین دکمه هات خوش باشه که هنوز نمیتونی ببندی و باز کنی..به ساس بندت که هنوز نمی تونی وصل کنی..و صدام میزنی مامان بیا اینا رو ببند.
باید دلمو به خودت گرم کنم...به بزرگ شدنت...به استقلالت که هم دلمو تنگ می کنه و هم آرزوی دیروزم بوده....
باید خداروشکر کنم که پسرم تواناست...قدرتِ انتخاب داره..قدرتِ نه گفتن داره...قدرتِ اصرار کردن داره....
خدایا شکرت...هزار هزار بار شکر...برای وجودش..برای لحظه لحظه بالندگیش..برای لباس پوشیدنش..برای همه چیز...دوستت دارم خدا.
الحمدلله..شکرالله...ماشالله.