هیجانِ شاد...
یا علیم..
از همان روزهای نخست بودنت....خودم را آماده ی هیجاناتِ شیرین و خاصِ کودکی کرده بودم..
آنهایی که خودم نشد و نتوانستم انجام بدهم را منتظرم تو انجام بدهی...و آنها که انجام دادم و شیرینی ش زیر دندانِ دلم باقی مانده را منتظرم باز با تو دوباره تجربه کنم
فکرش را نمی کردم به این زودی...
چند روز پیش...تصمیم گرفتیم لگوهایت را بشوریم...200 تکه لگویی که دوسال بازی کردی....ریختیم شان توی حمام و شروع کردیم به شستن...تو زودتر از من خسته شدی و رفتی بیرون...کارم که تمام شد...آمدم بیرون...داشتم می رختمشان روی ملافه تا خشک شوند...
از اتاق آمدی بیرون. قیچیِ ابروی من به دست!...موهایت هم به طرزِ غیر معمولی به یک طرف شانه شده بود...
خوب نگاهت کردم و چنان قهقهه ای زدم که با تعجب نگاهم میکردی...خنده ام بند نمی آمد!
_ چکار کردی مامانی ؟
_هیشکار، موهامو کوتاه کردم همین.
_ببینمت؟ (وای خدا خنده ام جمع نمیشد!) دفعه ی دیگه خواستی موهاتو کوتاه کنی یا به مامان بگو من برات بزنم یا ببرمت آرایشگاه...چون قیچی خطرناکه یه وقت گوشت رو یا پیشونیت رو زخمی میکنی...یا ممکنه بره تو چشمت...باشه؟
_تَشم
_حالا بریم موهاتو ببینم...
بله رفتیم و دسته ی خرمن طلایی دِرو شده ات رو دیدم...موهاتو شونه کردم....دیدم همون طوری یه طرفه باشه اونم غیر معمول خیلی بهتره
سه ساله ای دیگر....منتظر بودم...خوانده بودم...میدانستم که کوتاه کردن مو با قیچی هم جزو بالندگیت است ولی فکرش رو نمی کردم به این زودی!
خیلی بهم چسبید...موهاتم بلند میشه ...فعلا کج باشه!:)
راستی،لطفا تکرار نشه بچه جان
خدایا شکرت ...شکرت...شکرت...در پناه خودت نگهدارش باش.