نفس...
یا رحیم...
دیشب نفسم بند آمده بود...چیزی توی گلویم گیر کرده بود...هرچه عوق میزدم اثر نمیکرد...دیشب مرگ را به چشمانم دیدم!
دیشب من مُـــردم.
مشغول اشپزی بودم...4 روز بود مهمان داشتیم...شام آخر را می پختم که مهمان ها را بدرقه کنیم...می دیدمت که شیرین زبانی می کردی...خودت را توی بغلِ عزیزان می انداختی و دلشان را آب می کردی...دیدم کاکائوی مغز دار خوردی...باز دیدم لیموشیرین دستت بود...برنج را که توی قابلمه ی اب ریختم صدای سرفه هایت را شنیدم...برگشتم دیدم نفست بالا نمی اید...
بغلت کردم ...اوردمت دم سینک....هرچه کردم نفس نداشتی...سرت را خم کردم رو به پایین...انگشتم را تا انجا که میشد داخل حلقت..هیچ نبود...خلط ها و سرفه ها کبودت کرده بود...
داد زدم...عمه بیاید مبین!
دیگر سپردمت دستِ بی بی ....شدم بیننده ی ناباورانه ترین صحنه های زندگی ام...نمی دانم چه می گفتم..چه می کردم...فقط بند دلم را می دیدم که نفس ندارد...تا سرش روبه پایین است سرفه و خلط و عوق می زند...تا بلندش می کند کبود میشود!
فقط مادربزرگی را می دیدم که چون شیر تلاشش را می کرد...گاه آن بین هشدارم میداد...آروم باش عمه چیزی نیست بخدا!
نمیدانم چقدر طول کشید....چقدر دست در گلویت فرو برد..چقدر وارانه پشتت زد...این بین به سختی " گیر کرده " گفتنت دلم را آشوب کرد!
هرچه بود صدای سکّه ی ده تومانی که آمد، نفس که کشیدی ... زنده شدم!
سجده کردم و جای پای خـــــــدا را بوسیدم...و دست های مادرانه ی عمه را.
شنیدم گفتی..مامان هدا گریه نکن دیگه از این کارا نمیکنم.
نفس کشیدی...نفس کشیدمت....الحمدلله.
صدقه دادیم...گفتیم خداروشکر بخیر گذشت...شنیدند ، زنگ زدند و گفتند الحمدلله برای سلامتیش...
اما من هنوز حالم خوش نیست...هنوز صحنه های دیوانه کننده پیش چشمانم است...هنوز نمیدانم تا کجا رفتم...انگار دل لرزه گرفته ام!!!
+تو پاداشِ سالهای بی تو بودنِ منی
تاوانِ رنج های تو را نداشتن
ما به ازای زیستن از بودنی بی تو.....
یا لطیف ...این پسر باید باشد...می شود من فدایش شوم؟! می شود ببخشی اش به من؟
لحظه هایمان در پناه تویی که آرامش بخش دلمی خدای مهربانم...ممنون از حضورت خدا جان.
+ نمی دانم کی...ولی هنوز صحنه های دست و پا زدن بین مرگ و زندگی جلوی چشمان است...نمیدانم کی فراموشش میکنم!
+چهارشنبه ٩ بهمن
+صدقه دادیم...
+عباس معروفی