سبحان المبین....
بالاخره پرسیدی.... منتظرِش بودم...منتظرِ این پرسش های خدایی..جواب هایم را سرچ می کردم و توی آستینم می گذاشتم برای روز مبادا...
تا شبی که هوا بس ناجوانمردانه سرد بود...
توی رخشِ سفیدمان نشسته بودیم...شیشه ها بالا...خبر از سرما نداشتیم...بخاری زحمتِ هاااااا کشیدن را تقبل کرده بود...
مشغول نقاشی روی بخارِ شیشه بودیم...
که بابایی اعلامِ توقف کرد...
پوشاندمت و پیاده شدیم...سرما تا مغزِ استخوانمان رفت!
گفتی:_مامان چرا هوا اینقد سرده؟
_زمستون داره میاد دیگه عزیزم...گفتم که زمستون بیاد هوا خیلی خیلی سرد میشه..برف میاد.
_تی هوا رو سرد تَرده؟
_خدا....
_چرا؟
_چون زمستونه!
_خدا توجاس؟
_اون بالا ، تو آسمونا...
سرت را بالا می گیری...نگاهی به آسمان می اندازی...
_توجاس؟ پس چرا نمی بینمش؟؟
_آخه خدا دیدنی نیست مامان....تو قلبته...دوستت داره...خیلی!
_منم دوسش دارم...
چه خالص گفتی! بدون ریا....عزیزترینم.
رفتیم داخل مغازه...کارمان را انجام دادیم...باز موقع برگشتن شد...در که باز شد...باز یخ زدیم!
_مامان خیلی سرده...به خدا بِدووو هوا رو آروم تُنه!
_باشه ...خدا هوا رو آروم کن...مبین سردشه...هوا رو گرم کن لطفا.
همزمان با سوار شدنمان...یخ ها می شکند...گرممان می شود...سرت را به شیشه تکیه میدهی...بالا را نگاه میکنی...آسمان را....آنقدر معصومانه گفتی...
_خدا ممنون هوا رو آروم تردی...دَرمَم شد...دوستت دارم.
می دانم خــــــــــدا آن شبِ سرد چه حسی داشت...می دانم...!!!!!
من ذوبِ شکر گزاریِ تو ی 31 ماهه شدم...اینقدر پاک و کودکانه بود که وجودم را لرزاند....کاش یاد بگیرم...
خدا ممنون برای مبین که هوای زندگیمو آروم کرده...ممنون برای این آرامشِِ جان.
الحمدلله....الحمدلله...الحمدلله.