تهران مــــــا
هوالمبین
باز تهران همان تهرانِ همیشگی شد....
همانی که چهارسال پیش بود!
اصلا جای شما خالی بود...امروز باز من این پایتخت پر دود و دم را عاشقم....
دیگر بوی غربت نمی دهد...
چهارسالی بود ، قدم به تهران که می گذاشتم...غریب می شدم!
گویی کسی نبود ...بودند ، امـــــــــــــا کاش نبودند...فرصتِ خوبی بود برای شناختِ آنها که واقعا بی واسطه بیادت هستند....
دسته بندیشان کردم....جدایشان کردم....حذفشان کردم....ارزشمند شدند برایم...
خصوصا از روزی که با پسرک ٤٥ روزه ام تنها شدیم...شدیم سه نفر و ...
فهمیدم...روزگار ادم ها را عوض می کند...نقاب هایشان را دیدم...
بگذریم...
خانواده ی عزیزم خوش آمدید...اهوازِ مهربان...یادگارت اینجاست...علی بن مهزیار اهوازی ، قدردانِ مهمان نوازی ات هستم...مبینِ جنوبی ام نمی گذارد محبت هایت را فراموش کنم...
و تو پسر عزیزتر از جانم...سیراب شو...
من و پدرت روزشماری می کردیم..برای برقراری این خانه...
خانه ای که اگر تمــــــــــــــــــــــــــــام چراغ های شهر هم خاموش شوند...چراغش روشن است..درش باز است...آغوششان گرم است...خانه ی امید.
خــــــــــــدایا ... دلم به داشتنت خوش است...کاش تو هم دلت به من خوش بود...
شکرت مهربانِ بی نظیرم.