یه دره!!!
_سکانسِ مادرانه...
بعد از ده روز...یهو هوسِ شیرم رو کردی...اومدی بهم میگی...
مامان می می میدی؟؟
گفتم نه پسرم...بزرگ شدی...تپش قلب گرفتم...انگار انتظار نداشتم...
سرتو کج کردی و تو چشمام خیره شدی و گفتی...
مامان یه دَره!! مامانی یه دَره بده بحورم!
حال آن لحظه ام وصف نشدنی بود!
مـــــــادر باشی و جگرگوشه ات چیزی بخواهد که داشته باشی و حق اش باشد و ندهی!! بخواهد آن هم اینگونه...خواهش کند و تو....
سخت بود...سخت!
_سکانس کودکانه...
خانه ی دوستِ عزیزمان هستیم...
تو و یسنا دخترکِ پر از شور و هیجان با آن برقِ چشم های خوش رنگش! بازی می کنید..
تاب تاب عباسی را که سمیه زیر لباسها از دید شما پنهان کرده بود را پیدا کردید...گویی کشفِ بزرگی کرده اید....هیجان زده می ایید...
تاب وصل می شود...به شرطِ ها و شروطِ ها!
یسنای شیرین زبان در جواب مادر می گوید...میدارم مبین دوار شه!
و خود زودتر از تو طالبِ نشستن می شود...
کنار تاب ایستاده ای....منتظرِ نوبت ات...می گویی...یَدنا یه دَره بدار دَوار شم...یه دَره!!
الهی مادر هزار بار فدایت...دلم آن لحظه برایت پر کشید...
خدایم...همین که به قولِ مبین یه دَره نگاهت به ما باشد برایمان کافیست...
الحمدلله....لاحول ولا قوه الا بالله العلی العظیم...