مبين مبين 13 سالگیت مبارک

پسرم شکوفه بهاری، دخترم شکوفه ی صورتی

آی بازی بازی بازی...

1391/12/27 15:21
نویسنده : مامان هدي
1,230 بازدید
اشتراک گذاری

این روزها....

جان میدهم برایت....بازی که هیچ است!!!

دنیایت اینقدر پاک و خالص است که بزرگترین لذتش بازی و بازی و بازی است....

و چه خوب که در این بین می اموزی...سبقت بگیری...برنده شوی...طعم شکست را بچشی...بدوی...نرسی...بیافتی...بخندی ...اشک بریزی...بگردی...نیابی...معلوم و مجهول را پردازش کنی...ببخشی...همکاری کنی...تلاش کنی....و....

دلم خواست بازی هایمان را بنویسم...

برای روزگاری که خانه ام از صدای دویدن های پسرک بیست و چندماهه ای خالی میشود...برای روزگاری که این دویدن ها جایش را به قدمهای مردانه و استوارت را میدهد....

برای دلم...

از کتاب خواندن و بازی های فکری و نقاشی و ماشین بازی و بازی با اسباب بازی های باطری دار و آشپزی های دونفره مان میگذریم....

بگذار از دویدن هایی بگویم که کم می اورم در برابرت و چقدر خوشحال میشوم...

محبوب ترینش...توپِ کوچکِ چراغ دار...با ماهی و ستاره های داخلش...شده عشق این روزهایت..می اندازی...و هرکس زودتر به توپ رسید....گاه من خودم را کُند میکنم....و تو توپ را میگیری...و نوبت پرتاب تو میشود....و اینقدر ظریف مرا زیر نظر داری که چند باری است تو خود را کُند میکنی تا من توپ را بگیرم...فدای پسر..کمی که گذشت....شروع میشود...توپ منه....برو...ماهی میگه توپ مامانم..میگویی...نه نه...و دنبالم میدوی...نه مایی میده توپ ممی...بده من...توپ از دستم می افتد و قهقه های تو بلند میشود....میگیری و میدوی و من حین دنبال کردنت می افتم....چقدر این کار ها را دوست داری...میخندی میدوی..حرص میزنی...شاد میشوی...مالکیت داری....یک ساعتی طول میکشد!!

بازی بعدی که خودت اختراع کردی..هروقت زمان زیادی به تو کار نداشته باشم....و دلتنگ بازی باشی...و من مشغول روزمرگی ها....حین راه رفتن گیرم می اندازی و با خنده میگویی ماما بَلَلم....و من میگویم چییییییییی بغلم؟؟ نـــــــــــــه!!! و فرار میکنم....رو به تو عقب عقب...چقدر این بازی را دوست داری...میخندی و میگویی بللم.....و بعد نوبت من میشود..مبین بللم...فرار میکنی..نه نه....تار دارم...میخندی و میخندی و میخندی

من میخوابم...مثلا...در هر حالتی...و تو بینگ کنان به من میزنی...بیدار میشوم و میخورمت...و تو فرار میکنی...بگویم میترسی گاهی و میگویی نه...ممی ترسید..نحور منو!!!

بپر بپر...خدایم چقدر این بازی انرژی میگیرد....روی تخت ما یا..تشک های مبل را می اندازیم وسط......اهنگ میگذاریم و شروع میکنیم..بپر بپر....گاهی بین بپر هایمان شعر خوشحال و شاد و خندانم میخوانم......نوع دیگر بپر بپر این است که تشک ها را زیر مبل میگذاریم و از روی مبل میپریم رویش..میخندیم و قلقلک و قایم باشک بین تشک ها و.....با تشک ها سر سره برایت درست میکنم..که بیشتر حکم کوه نوردی دارد چون سر نمیخوری!!!

نمایش عروسکی...من بجای تمام عروسک های دنیا حرف میزنم و تو دوتا دست میگیری و یکی را مقابلم قرار میدهی..با عروسک غذا میخوری...میدوی...منه منه بازی میکنی....میرقصی....و بجایش حرف میزنی.

چادرنمازم...یک سویش را تو...یک سویش را من...هوهو چی چی میگوییم و قطار میشویم...با هر بند دیگری هم میشود...گاه من بین اش میخورم زمین و تو قهقه ای جانانه میزنی....گاه تا میخواهی بند رها شده را بگیری میکشم و میدوی دنبالش...من عشق میکنم.

نیست کو؟؟ همه چیز گم میشود....خودت قایم میکنی ومیپرسی ماما ماجین اوجاست؟؟ و من باید اشتباه بگویم...و نوبت من که میشود... ماشین یا هر چیز دیگر را جاهای خنده دار قایم میکنم و راهنمایی ات میکنم..چقدر خوشت می اید....

قایم باشک....توی اشپزخانه که مشغولم یهو مینشینم...میپرسم مبین مامان کجاست....داد میزنی مامانی نیست ربته!! دوجایی......و پیدایم که میکنی شادترین میشوی...نوبت تو که میشود چندجا بیشتر نیست که پناهگاهت باشد.....:)

خاموش روشن! مهتابی را خاموش میکنی و من میخوابم ....روشن که میشود هر بار با یک شکلک...خنده هایت به سوختنش می ارزد...

فرفری...با هم....بی هم...دست در دست هم..جدا جدا..فـــــــــــر میخوریم...وقتی می ایستیم...تو ادای بانمکی در می اوری...مرا میخندانی...قهقهه...

میخوابم و کف پایم را روی شکمت و بالا میبرمت...هواپیما میشوی...و شعر میخوانیم...بعد نوبت تو میشود....تو میخوابی و من شکمم را روی پاهای فنقلت....ارتفاعم تا زمین چهل سانت بیشتر نیست اما تو خوشحالی از موفقیتت...

نقاشی با مدادشمعی های محبوب روی سرامیک....چقدر خوشت امد...دست و پایمان را میکشیم...روی جای پایمان راه میرویم..هرچه بگویی میکشم و بعد من میگویم و هرکه زودتر پیدایش کرد!!! و بعد با دستمال و اسپری باهم پاکشان میکنیم...

پر و خالی...سبک و سنگین....کوچک و بزرگ را از همین بازی ها یاد گرفتی...

بادکنک بازی...نباید بادکنک مان روی زمین بیافتد......عاشقت هستم....پر انرژی من

میرقصیم و میرقصیم و میرقصیم....ورزش میکنیم و اداهای بامزه در می اوریم....

یه ظرف اب و ماهی های پلاستیکی و ظرف های کوچک... یعنی تو هنوز پاکی مثل اب...هرچند همه را در اخر به گلهای قالی می دهی...

با حلقه های هوشت......بازی دیگری میکنیم..پرتاب میکنیم توی جا....می اندازیم این طرف و ان طرف.....

لگوها را خانه نمیسازیم....سطلش را برعکس میکنیم و از سر و صدایشان میخندیم....بعد دوباره پرش میکنیم و تو میروی داخل و بیرون می ایی و روی سطلش اویزان میشوی...و....

بعدا نوشت........کافیست خم شویم به هر دلیلی...یک کوچولوی در استانه ی یازده کیلو میپرد و محکم میچسبد و میگه پاشو بیم تو اتاق.....هههه

من عاشق ترت میشوم...

برای این همه کودکانه هایت.....برای این لحظه هایی که به گاه حوصله نداشتنم می بخشی و اصلا یادت نمی ماند.....برای اینکه انقدر قدر دانی که بین بازی ها میبوسی و میبوسی و میبوسی ام...

ممنون مبین...برای خودت...وجودت...بودنت.

خدا...............به داشتنت دلم گرم است....

کمکم کن..........هوای پسرم را در بازی روزگار داشته باش که تو مهربانترینــــــــــــی....

الحمدلله رب العالمین.

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (10)

خاله کوثری...
27 اسفند 91 0:47
﴿بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَٰنِ الرَّحِيمِ﴾ الْحَمْدُ لِلَّهِ رَبِّ الْعَالَمِينَ..............، (☓7) برای...پرهام وانیتای عزییییییییز...انشالله به زودی خبرسلامتی این دو فرشته رو بشنویم....آمین...
مامان علی
27 اسفند 91 11:11
دوقدم مانده به خندیدن برگ

یک نفس مانده به ذوق گل سرخ

چشم درچشم بهاری دیگرتحفه ای یافت نکردم

که کنم هدیه تان یک سبدعاطفه دارم

همه ارزانیتان سال نومبارک

سال نو مبارک ...خوشبختی ارمغان بهار ان شاالله...ببوس علی رو

زهرا(مامان پارسا)
27 اسفند 91 11:41
شرمنده نظر قبلي رو خصوصي ش كن لطفا.

باورت نميشه همين ديشب داشتم به اين فكر ميكردم كاش از بازي هاي مبين هم مينوشتي. من كه خيلي تنبلم.
بازيهاتون خيلي قشنگ بود منم ايده گرفتم دستت درد نكنه. قربون شيرين كاريهاش برم . خصوصيت شوخ طبعي اش رو قربون.




شرمنده ام میکنی
خوشحالم مفید بود برات کاش شماهم بنویسید من هم یاد بگیرم....
خوشحالم با دوست خوبی مثل تو اشنا شدم...
امیدوارم مبین و پارسا روزگار شادی باهم داشته باشن
فائزه مامان مهدیار
28 اسفند 91 1:21
الهی همیشه شاد باشید این سال جدید هم هزار برابر بیشتر شادی بیاره واسه خونواده ی سه نفرتون
پیشاپیششششش عید مبارککککککککککک
خوب خوش میگذرونید و باهم بازی میکنید مادر و پسر
انشالله همیشه خونتون پر باشه از هیاهو و صدای پای این وروجک

ممنون فائزه ی مهربون...
اولین بهار مهدیار مبارک...ان شاالله زندگیش چون بهار تازه و شکوفه بارون...
سفربخیر
التماس دعا
ببوس مهدیار عزیزم رو
مامان رانیا
2 فروردین 92 22:10
هههههه عکسش با حاله
صدف
5 فروردین 92 14:37
آمیــــــــــــــــــــــــــــــن

شازده کوچولـــــــــــــــــــــو هزارمشالا ، هزارمشالا به بازیهات ، هزارمشالا به خنده هات ، هزارمشالا به دویدنهات ، هزارمشالا به قائم شدنهات ، هزارمشالا به بپر بپر کردنهات.
مُمی جونم هزارمشالا به تمام کودکی کردنهات


ان شاالله سالم و سلامت باشن و خونه پر از صدای بازی هاشون
فرناز مامان ایلیا
17 فروردین 92 3:04
خوش به حال مبین که مامان خوب و اکتیوی مثل تو داره...آفرین...


فرناز...بهت میاد خیلیییییییییی اکتیو باشی... ممنون
صوفی مامان رادمهر
18 فروردین 92 12:17
پاراگراف آخرت دلم رو لرزوند هدی... گریه ام گرفت(برای روزگاری که خانه ام از صدای دویدن های پسرک بیست و چندماهه ای خالی میشود...) وایی دلم ریخت پایین.
راست می گی هر چی هم می گی انقدر قشنگ می گی که آدم داغون می شه... وای اون روزا دیگه خونه مون چقدر ساکته... خدای مهربون در پناه خودش حفظشون کنه


صوفی عزیزم....میتونیم دل خوش کنیم ب خاطرات و ب اینده ای ک تکه ای وجودشون بیاد و این روزا رو تکرار کنه برامون

شادی
20 فروردین 92 0:24
چقدر لذت داره این لحظه ها ...
چقدر شیرینه ...

ایشالله تا ابد ، تا همیشه برای هم بمونین .

می بوسم روی ماه این کوچولوی بازیگوش رو


لحظه های بی تکرار...خاطره های خوش...حیف...واقعا حیف کاش میشد نگهشون داشت...شکر خدایم




مامان ساره
24 فروردین 92 17:58
اي جونمممممممممممم

مادر و پسر يه دونه ايداااااااااا
فضاي خونه تون هميشه پر از اين خنده ها و كودكانه ها و بوسه ها باد

ممنون از دعای مهربونت...
دوست عزیزم...پارسای بی نظیرت رو ببوس...