مسافر کوچک...
هوالرزاق...
اولین بار مشهد بود....درست در هفده ماهگی ات....سوار تاکسی که شدیم...بلند سلام کردی..انقدر واضح که راننده را داد...علیک سلام اقـــــــــا....
و این رابطه ی خوش تاکسی و مسافر برای تو تکرار شد...
تنهایی...گاه استقلال می اورد...و این تنهایی هر روزه ی ما...گاها منجر به طیِّ مسیرهای کوتاه به بهانه های مختلف میشود ...
اینکه تو هر از گاهی میشوی کوچکترین مسافرِ تاکسی!
بعد از سوار شدن و سلام کردن: ماما بول!.. بده آ آ...کرایه ها را خودت مستقیم به دست راننده میرسانی و زود ممنونی روانه ی خود میکنی و.....تشکرهایشان...که ستایش دست های مهربانت و فهم شیرین و بجایت است هرکدام به نحوی...لبخندت را پررنگ تر و تو را مصمم تر برای تاکسی بعدی!
آنقدر برایت حکم بازی دارد که گاه پول داده شده را پس میخواهی و گاه راغب به تکراری:بول بده....ماما بول بده...آ آ...!!
تمام این لحظه ها را عاشقم....این سوالهای پی در پی ات که بلند میپرسی و عطر معصومیتت فضای کوچک تاکسی را پر میکند....و جواب های آرام من!
این بوسه های تاکسی یی ...این نقاشی های روی شیشه مان...این نگاه های نافذ به راننده و فکرهای کوچک پسرانه ات...این دستگیره ی در را گرفتن و قفلِ پیش بینی مادرانه ی من...
قیامت خدا هر وقت باشد............من تا ان زمان عاشقم تو را.
مسافر کوچک...در مسیر زندگی..بزرگی کن و به خــــــــــدایت برس.آمین