معما...
این روزها مدام این معمای سخت کودکی ام را یاد می اورم...
*اگه یه قایق داشتی و یه مرغ و یه کیسه گندم و یه گرگ چطوری از رودخونه ردشون میکردی...یادت باشه قایقت جای یکیشونو داره!*
حالا حکایت امروز من شده...
با کالسکه یا سه چرخه هر روز بیرون میرویم...خرید، پارک ، قدم زدن...و لذت میبریم...وقتی برمیگردیم...پروژه شروع میشود...و امان از روزی که خریدی هرچند کوچک داشته باشیم!
من میمانم و گرگ و مرغ و گندم...
اگـــــــــــر اول کالسکه را ببرم...ترس باز شدن پارکینگ و ماشین و ندیدن تو و....
تو را ببرم ان بالا و پله ها را پایین بیایم و کالسکه را ببرم مطمئنا ترس افتادنت و خم شدنت و پایین امدنت دنبالم مرا خواهد کشت
وای به روزی که خرید داشته باشیم...
پایین امدن فعلا راحت است...با یک دست کالسکه ی سه کیلو و نیمی و با دست دیگه پسر کوچولو...
اما بالا رفتن جان میخواهد که دیگر ندارم...
گاهی اما با یک دست تو و دست دیگر کالسکه!
گاهی خودت به عشق پله ها دو طبقه را بالا میروی و پاگرد اخر خسته میشوی و ازم طلب کمک میکنی...
و برای اولین بار از عسلِ همسایه، دوست نه ساله ی تو کمک گرفتیم...دم در خانه شان مبین کوچولو را برای ٣ دقیقه نگه دارد تا مادرش درست مثل اسانسور خریدها و کالسکه را بالا و پایین ببرد....
هیچ وقت فکرش را نمیکردم معما واقعی شود.....!
به امید بالا رفتن از پله ها با پاهای بهشتی و کوچکت که فدایشان میشوم
یعنی میشود...ببینم روزی را که پسرم خودش پله ها را بدون کمک من بالا میرود....ان شاالله....
آمین...
خدا دوستت دارم بیشتر از همیشه.