مبين مبين 13 سالگیت مبارک

پسرم شکوفه بهاری، دخترم شکوفه ی صورتی

اینجا یک کودک زندگی میکند!

1391/6/23 17:06
نویسنده : مامان هدي
432 بازدید
اشتراک گذاری

بسم الله الرحمن الرحیم

کفشهای جا کفشی خانه ی عشق....کمی ان طرف تر بروید....کمی جا باز کنید اینجا چند جفت کفش شماره 21 موجود است...کمی خاکی...خاک رویشان با خاک این دنیا فرق دارد!کفشهایی که دنیا حرف دارند برایم...میگویند...پسرکی هست که با اینها میدود!!!

هان ای افتاب...نورت را بیشتر بتاب....گرم تر....درخشان تر...اینجا جارختی همیشگی خانه ی عشق است...پر از لباسهای مردانه و زنانه...این جارختی ابی رنگ را میبینی...همین که پر از لباسهای سایز 12 تا 18 ماه است..پر از رنگهای شاد...بغیر از صورتی!لباسهای خیسی که دنیا حرف دارند برایم...میگویند...پسرکی هست عطر تن لطیف بهشتی اش هربار بر روی انها مینشیند!

دیوارهای چهار دیواری عشق! خودتان را اماده کنید..کودکم بزرگ شده وقت ابتکار خلاقیتش است...شاید خطی...سوراخی....خراشی دیدید..از خدایتان باشد....اینها دیگر تکرار نمیشود..این روزهای خط خطی کوتاه است...من قول میدهم بعد از اینکه هزار بار بوسیدم و به یادگار ثبتشان کردم پاکتان کنم!

کاغذهای رنگی زینت بخش خانه...یکسال ارام بودید...این روزها شاید کسی کمی بلندتان کند تا نفسی بکشید...خنک شوید...شاید میخواهد دل دیوارهای خط خطی را بدست اورد....من چسبتان میزنم...دستهای بهشتی...باید کشف کند..خودش!

دکمه های فر....کلیدهای ظرفشور...همین نور کم...همین صدای دیریدیددید....دل پسرک شیرینم را خوش میکند....گویی مسولیتی دارد...به محض ورود به اشپزخانه به سراغتان می اید و روشن میکند و میرود...انگشتش...نرم و لطیف..فکرش پر از رمز و راز!

کشوها...کشوها...چقدر باید ببالید که پسرم اینقدر دوستتان دارد...اینقدر سراغتان می اید...هربار به امید چیزی تازه یا به دنبال علایق...برایش فرق میکند کدامتان را بیشتر جستجو کند...برای کدامتان پاهایش را بالا ببرد روی نوک انگشتانش بایستاد و دستش را بچرخاند...بدون اینکه ببیند! تا بیابد انچه میخواهد مثلا کیف لوازم ارایش!

عطرها....ادکلن ها...پسرکم نمیداند من عاشق بوی تنش هستم...همان بوی بیسکوییتی که گاه دیوانه ام میکند...هر روز سراغتان می اید...درهایتان را برمیدارد با دندان سر اسپریتان را میکند خیالش راحت میشود و درهایتان را محکم میکند هر کدام را درست برای خود!

میز تلویزیون.....آی ال ای دی...به خودت نناز نگو تورم قیمتم را بالا برده...دل پسرم کوچک است...خودش هم همینطور...فکر کردی تا کی تمام تلاشش را میکند از میز بالا برود و حلوی تو بایستد و از نزدیک توتو ها را نشانم دهد...گاهی رقصی همان بالا!

من شرمنده ی دی وی دی هستم....زبانت را که گاه برای نمایش سی دی مورد نظر ما بیرون می اوردی پسرم شکاند! اشکالی ندارد مهم این است که هنوز نشان میدهی....سی دی را روی زبان شکسته میگذارم روشنت میکنم و هلش میدهم....تو فقط المو را نشان بده به قول شیرین 16 ماهه ام دید دید....ممنون!!

مهربان جانمازمن....چقدر لطیفی....انقدر که تا پسرم هوس نماز میکند یا میگویمش بریم اکبر بخونیم...بدو بدو می اید و توی زرشکی را انتخاب میکند بیرون میکشدت تکانت میدهد مهر و چادرت گل دارت را برای من می اورد...برایش جانماز کوچک اورده ام ولی تو را دوست دارد...میداند جای بوسه ی فرشته ها هنوز روی تنت است!

کتابخانه ی کوچکمان....یادت می اید قبلا پسرک کتابهایت را پاره میکرد....خوشحالم از اینکه با تو دوست شده...اینکه هر روز باید سری به کتابهایت بزند....اینکه از من طلب این این *مداد* میکند و با همان این این سراغت می اید روی زمین دراز میکشد و خطی و نگاری به یادگار برایت ثبت میکند....باشد در اینده ای نزدیک دوست ترت شود!

تخت پارک قهوه ای...یار همیشگی...این خطهای سبز ماژیکی زیباترت کرده!...نه اینکه چون خط دست پسر شیرینم است...نه بهم می ایید...شاید روزی پاکت کردم...فعلا باشد...دوست دارم این روزها گاهی نگاهم به تو بیافتد و لبخند بزنم!

هان ای wc و حمام....همان اب پاکتان ...پسر پاک تر از بهشتم را روانه تان میکند کافی است مجالی بیابد....خوشحال میشود...باز هم اب و ابادانی...شاید...جای خالی حیاط را برایش پر میکنید!

کمد ها...این روزها اگر نامرتب میشوید...برای شیرین کاری دردانه ی خانه مان است...اینکه دوست دارد بیاید تو و بنشیند و درب راببندد و صدایم کند...ماما...من هم باید هیجانم درست مثل کودکی 16 ماهه شود در را که باز میکنم بگویم پخخخخخخخخخخخخخخخ!

سطل برنج! پسرکم هنوز نمیداند پراز برکت و نعمتی...هنوز به دانه های برنجت به چشم اسباب بازی نگاه میکند...برای همین چسبت زدم...راحت شدی مگر نه؟!

قاشق ها-چنگال ها....جایتان را عوض میکنید؟! این پسرک برای هر خوراکی بدو بدو می اید و بنا به خوراکی افتخار را نصیب یکی از شما میکند...و این من هستم و خانه ای پر از قاشق و چنگال در پایان روز!

 شومینه...یار همیشگی پسرم....خانه ی کوچکش....علاقه اش به تو برایم جالب است...بازی با سنگ هایت...چوب هایت که دیگر همه شکسته اند! زمستان دارد می اید و تو قرار است روشن شوی و پسرکم باید این را درک کند....اتش شاید کمکمان کند!

جارو برقی تازه امده...خاموشت را دوست ندارد...همینکه روشن میشوی....میبینی برای گرفتنت چه تقلایی میکند...دقایقی را با لوله ی هواکشت خوش میگذراند..میگذارد لپ ها و موها و دست و پایش را بمکی....محکم...به من هم تعارف میکند همبازی اش شوم...خیالش که راحت شد...میرود پی بازی جدیدتر!

تاب...پوه....لگو...ماشین...شما را به هال زندگیم راه داده ام تا حال پسرکم ذا خوش کنید.....چقدر کیف میکند...هر روز و هر روز و هر روز کودکی....دیگر خوب میتواند لگو ها را بچیند از روز تولدش میتواند خودش سوار و پیاده شود از تاب همراه پوه...خوشحالم از این همه شور و انرژی!

اینها یعنی...اینجا یک کودک زندگی میکند...

کودکی که تمــــــــــــام زندگی من است....کودکی که گاه کودک درونم را به بازی میگیرد...بیدارش میکند...دستش را میکشد....به رقص وادارش میکند...گاهی با هم دور اتاق میچرخند...دنبال هم میدوند...کودکی که صدای قهقه هایش...چشمک های بی موقعش...دااااا گفتنهای گاه و بیگاهش...لبخندهایش...جیغ هایش...خواسته هایش....زندگیمان را رنگی کرده....رنگی به رنگ رنگین کمان...همان که بعد از باران....همزمان با خورشید خودش را میرساند...

کودکم....مبینـــــــــــم .....تو خورشیدی...

زندگی کردنت....کودکانه هایت ....رنگین کمان زندگی ماست....

پس باش تا باشیم......دوستت دارم برکت زندگی ما

صاحب این همه قدرت ؛ خدای خوبم!

باران رحمتت را در همه ی خانه ها ی دونفره بباران! خورشید عطایشان کن....تا زندگیشان رنگین کمانی شود!

دوستت دارم خدای مهربانی....شکـــــــــــــــرالله

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (10)

بهار
23 شهریور 91 17:11



خودت گلــــــــــــــی!!!!
بهار
23 شهریور 91 17:25
چه بلاییه این پسر!!!
مبین!تموم این کارارو تنهایی انجام میدی یا ...فرشته هام همراهتن؟؟
یعنی این آقاکوچولو اینقدر خرابکار شده؟
و...تو ...مامان مبین...مثل همیشه...
برایم بی نظیری در عشق...در نگاه...و...من...در حیرت بازی با کلمات توام...که بازی نیست و حرف دل است که بر جانم مینشیند...
ممنون از دعای رنگین کمانیت...
خدایا ...مبین...نگهدارش باش تا همیشه...
تا...کشف کند دنیا را و آن شود که رضای توست...


بهار...دوست با صفام...
پسرک بهاری همیشه پرجنب و جوش بوده....گفتم باید بنویسم تا یادم بمونه ....خوب...میخوام به پسرش نشون بدم...بگم اینم مدرک!
ممنون برای این همه لطف
راستی دوستم....
من به باران خدا یقین دارم...شاید گاهی باید نماز باران خواند...ان وقت که انتظارش را نداری خدا میبارد....رحمت و برکتش را...
دامنت سبز دوست بهاریم




خاله کوثری...
24 شهریور 91 1:37
قربوووووووووووووووووووون کارات برم ...تک تکشون اومد جلو چشمم...من فداااااااااااااات...دلم برا فرار کردنت رو مبل تنگ شد....فدات شم که واقعا حس میکنی میخوام بخووووووورمتو فرااااااااار میکنی...البته میدونی که میخوووورمت...


ارهههههه خوب منظورت اینه که باید از مبل ها هم معذرت خواهی میکردم...
دلشون بخوادددددددددددددددد مبین میره کمرشونو مشت و مالشون میده....ههههه
اینو یادم رفت بنویسممممممممممممم
اکشال نداره!
خواهر بادقت!!! بوووووس
مامان رانیا
25 شهریور 91 12:56
خیلی زیبا می نویسی


ممنون دوست عزیزممممممممممم
خاطره مامان بردیا
25 شهریور 91 15:14
دوباره من اومدم اینجا و دوباره اشک و اشک و اشک از این همه حس زیبای مادرانه تو


خاطره جون مرسی عزیزم خیلی لطیف و با احساسی
مامی گل
25 شهریور 91 17:20
خوش به حالت هدی که اینقدر خوب مینویسی حسودیم شد ناجور مبین جونی رو بماچ


مرسییییییییی خیلی عزیزی........چشم میبوسم ببوس باران خوش استیل رو
صدف
26 شهریور 91 0:02
عاشق این ریز بینیتم هدی ، اینکه هیچی رو جا نمیذاری . عالی بود.
قربونت برم شازده کوچولو که انقدر باهوشی و همه جا سرک میکشی .


ممنون صدف....
چقدر خوب همو میخوایم ببینیم!
الهه مامان گلسا
26 شهریور 91 0:34
فدای این پسر پر انرژی و باهوش
با اینکه مبین رو به تصویر کشیدی و لی همه ی اینها توصیفی از گلسای شیطون من هم بود.



اخه اینا همه شکل همن...کپی کردن از روشون
دیر و زود داره کاراشون ولی...
زنده باشن
بهار مامان علی کوچولو
29 شهریور 91 11:26
عـــــــــــــــــــــــالی مینویسی هدی
عاشقتم
چقدر ساده و زیبا همه چیزو به تصویر میکشی


مبین و علی اکثر کاراشون مثل همه
ایشالا خدا قسمت کنه از نزدیک همدیگه رو ببینیم
برا مبین و مامان گلش


به به بهاررررر عزیزمممممم
اره خودمم حس کردم...ههه
ایشالا همیشه شیطونی کنن و سالم باشن...
من عاشق پسر شیطونم...مخصوصا علی با اون چشاش..ماشالا
دلم میخواد تو و علی رو ببینمممممم
شادي
2 مهر 91 13:12
چقدر زندگي با اين فرشته ها لذت داره .
حتي همين بي نظمي ها هم قشنگه .

راسته كه ميگن مادر كه باشي انگار مادر تمام بچه هاي سرزمين ت هستي .

با نوشت اين پست ت ، خيال ميكنم كه مبين رو بزرگ كردم و باهاش زندگي كردم .

سلامت باشه تا هميشه


مرسی....عجب حسی این مادر بودن...ببوس بهاری رو