مبين مبين ، تا این لحظه: 13 سال و 11 روز سن داره

پسرم شکوفه بهاری، دخترم شکوفه ی صورتی

خانه ی امید...

1391/4/2 22:48
نویسنده : مامان هدي
779 بازدید
اشتراک گذاری

 

اینجا...

لبخندت همیشگی است...همبازی پیدا کردی...همه چیز ارام است.

اینجا...

پر است از اسباب بازی های دلخواهت... توتو ها در دسترست هستند...اب حیاطشان برای تو باز است.

اینجا...

میگویی و عشق میکنند....ناز میکنی و نازت میکشند...دل میبری و قربان صدقه ات میروند.

اینجا...

هنرنمایی میکنی...میخواهی...ارامی...شادی...فرمانروایی میکنی!

اینجا خانه ی پدری من است...

میبینی من هم ارامم!

اینجا همه چیز بر وفق مراد است....

اینجا خانه ی امید است....اهواز است...شهر گرم و صمیمی تو!

من اینجا را این خانه ی پدری را با جان و دل دوست دارم...

سایه شان مستدام...

و عاشقم لحظه هایی را که میچشی طعم محبتشان را...سیرابشان میکنی...و میبینم عشق را .

کوچک مرد٤٠٨ روزه ام

خوش باش....که خوشیم از خوشی ات...

بخند که دلم میرود وقتی مادرم میگویدت جــــــــــــــــــــــان دلم مبینم

ناز کن وقتی میخرد نازت را عشد خاله...

دلبری کن وقتی دلش میرود اله مپینو..

کودکی کن وقتی کوچک خانه مان همبازی توست و پدرم کیفتان را میکند!

خدا ،حافظ این سرای امن و امین باشد....این سرای ارامش...این سرای امید.

دلم میخواست خانه ی تولدت را...اما؛

نیست....رسم دنیاست...نمیشود دل بست!

مبین ...فرمانروای کوچک قلبم

 کاش همه ,خانه ی امیدشان چراغش روشن باشد....کاش نفس گرم پدر و مادر همیشگی بود...کاش زندگی همیشه ارام بود...

راستی اینجا روزها عجیب زود میگذرد...زود تر از زود!!!

 

 

 

بازی

فرمانروای کوچک

 

اینجا فهمیدم....تو بوی مرد مرا میدهی....خوب...درست همان بو را...

فهمیدم میتوانم وقت دلتنگی محکم در اغوشت بگیرم و ارامتر شوم...

اینجا فهمیدم تو که باشی....انگار نیمه ی من هم هست...

زیباست...همینکه عشقمان در تو خلاصه میشود ....ثمره ی عشق!

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (9)

بهار
2 تیر 91 19:45
آقا مبین!تو چه جوری رفتی توی سطل لوگو؟
حتما کار خاله ها و دایی شهابه!
بچه جان!با هندونه چکار داری؟
خونه آقاجون بد نگذره!!!
امشبم شب آخریه که اونجایی...
یواشکی:هوای مامانی رو ذاشته باش که دل کندن از عزیزاش براش سخته...هر چند دلش واسه خونه خودتونم تنگ شده


دلتنگم و دلتنگ///
برای اینجا و انجا....

ممنون برای یواشکی قشنگت!
مونایی
3 تیر 91 2:43
کاش همیشه همونی باشه که تو میخوای ...


کاش...
سمیرا مامان آنیتا
3 تیر 91 10:54
پس اهوازین
زادگاه مبین
خوش بگذره مبین قشنگم .. میبوسمت


ممنون....خوش گذشت...خوش تر از خوش!
الیسا
3 تیر 91 14:10
مبین و هدی سفر خوش .... روزگار همیشه بکام !


ممنون عزیزم....روزگار بکام تو و دردانه ات///
صوفی مامان رادمهر
3 تیر 91 15:50
کجا رفتی پسر طلا؟ همیشه به گردش و تفریح... هدی هدی هدی قلمت حرف نداااااااااااااااااااااااااره...الان عمق احساسم رو تونستم بگم؟


ممنون صوفی مهربونم///تونستی...همیشه حس میکنم برای همین دوستت دارم
مامان طلا
3 تیر 91 23:41
سلام مامان مبین ئااای بازم می فهمت من هم از خانه پدری و زادگاهم دورم اما این آدمهای گرم جنوب بوی غربت نمی دهند سایه اشان هزار سال عزیزم


ممنون عزیزم...ما هم جنوبی نیستیم ولی واقعا ادمهای خونگرمی ان
خاله ندا
4 تیر 91 5:07
فدای مبین که زود رفت...
دلتنگتم برای وجودت تو خونه مون


زود گذشت زود نرفتم خاله
خیلی خوش گذشت....خیلی!
شادي
4 تیر 91 17:39
کاش همه ،خانه ی امیدشان چراغش روشن باشد.
کاش نفس گرم پدر و مادر همیشگی بود.

كه اگر نباشد روزها عجيــــــب سخت ميگذرد
سخـــــــت !


خدا همسر و مادرت رو برات نگه داره عزیزممممممممممممم
صدف
8 تیر 91 13:29
قدر این روزها که باهاشون میگذرونی بدون ، لحظه لحظه هاش ارزشمندن و برنگشتنی . و پر از خاطره های قشنگ برای شازده کوچولو .
خدایا ترو به همین دل شکستم قسمت میدم ، هیچوقت هیچ خانه ی امیدی چراغش خاموش نشه .


قربون دل شکسته است...
خیلی سخته
خدا پدرت رو نگه داره