نیمه شب!
نیمه ی شب بود...
من خواب و بیدار...همش چک میکردم نکنه روت باز باشه...
شیرخواستی...بهت شیر دادم....نه!
شیر نمیخواستی...دور زدی و روت رو اون طرف کردی...
غلت زدن هات شروع شد....همیشه وقتی بد خواب میشی...شروع میکنی غلت زدن...
خوابم برد...
یهو صدای شیرینت رو شنیدم.......بابا؛ آب بیده....آب بیده...بابا....
الهی مادر فدات بشه...
بابایی رو میگی...بلند شد نشست...بوسیدت...بغلت کرد و بردت اب بده بهت...
شک کردم شاید بیدار بوده!!!
نمیدونی تو اون لحظه چه حس خوبی داشتم...
بابا اوردت...اب خوردی...گوارای وجودت...سلام بر تشنه لب...
حالا نوبت من بود...خودتو جا کردی تو بغلم....خودتو چسبوندی بهم...
همونجوری که عاشقت میشم....همونجوری که میخوام اون لحظه خودمو فدات کنم...
شیرت رو خوردی...و خوابت برد...
اینم نوش جانت...عزیز دل مادر
صبح بابا...با یه عشقی برام تعریف کرد...که تو اونو بیدار کردی و گفتی بابا اب میخوام...
منم لبخند زدم....و تو دلم گفتم...لحظه هات پر از مهربونی های پسرت عزیزم...
ممنون شکوفه ی بهارم...ممنون که همه ی لحظه های ما رو خوش میکنی...حتی نیمه شب!!!
ممنون خدای مهربونی ها...