مبين مبين ، تا این لحظه: 13 سال و 11 روز سن داره

پسرم شکوفه بهاری، دخترم شکوفه ی صورتی

نیمه شب!

1391/3/12 10:52
نویسنده : مامان هدي
778 بازدید
اشتراک گذاری

نیمه ی شب بود...

من خواب و بیدار...همش چک میکردم نکنه روت باز باشه...

شیرخواستی...بهت شیر دادم....نه!

شیر نمیخواستی...دور زدی و روت رو اون طرف کردی...

غلت زدن هات شروع شد....همیشه وقتی بد خواب میشی...شروع میکنی غلت زدن...

خوابم برد...

یهو صدای شیرینت رو شنیدم.......بابا؛ آب بیده....آب بیده...بابا....

الهی مادر فدات بشه...

بابایی رو میگی...بلند شد نشست...بوسیدت...بغلت کرد و بردت اب بده بهت...

شک کردم شاید بیدار بوده!!!

نمیدونی تو اون لحظه چه حس خوبی داشتم...

بابا اوردت...اب خوردی...گوارای وجودت...سلام بر تشنه لب...

حالا نوبت من بود...خودتو جا کردی تو بغلم....خودتو چسبوندی بهم...

همونجوری که عاشقت میشم....همونجوری که میخوام اون لحظه خودمو فدات کنم...

شیرت رو خوردی...و خوابت برد...

اینم نوش جانت...عزیز دل مادر

صبح بابا...با یه عشقی برام تعریف کرد...که تو اونو بیدار کردی و گفتی بابا اب میخوام...

منم لبخند زدم....و تو دلم گفتم...لحظه هات پر از مهربونی های پسرت عزیزم...

ممنون شکوفه ی بهارم...ممنون که همه ی لحظه های ما رو خوش میکنی...حتی نیمه شب!!!

ممنون خدای مهربونی ها...

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (10)

ساناز
12 خرداد 91 14:52
وااااااااای هدی چقدر حس خوبی

نیمه شبهاتون همیشه طلایی دوستم

بچلون اون مبین نمکیو از طرف من


ممنون چشمممممممممم
بانو
13 خرداد 91 10:26
ايشالا 3تايي هميشه در كنار هم خوش باشيد و از لحظه هاي شيرين كودكي مبين لذت ببريد كه اين روزا خيلي خواستنيه.


ایشالا......و همینطور شما
سمیرا مامان آنیتا
13 خرداد 91 16:30

برای مبین مهربونم


بهار
14 خرداد 91 11:04
چند روزی نبودم .نمیدونی چقد دلم برات تنگ شده بود.گریه هام با نوشته های تو تمومی نداره.کلی حالمو عوض میکنه. در پناه خدا.


ایشالا همیشه حالت بهترین حال باشه
صوفی مامان رادمهر
16 خرداد 91 12:31
ای جااااااااااااانم... نصف شبم حرف می زنه؟ من اینجا هلاک شدم از ذوق چه برسه به شما دو نفر... ولی قبول نیستا این همه زحمت بکش آخرش اول بابا رو صدا بزنه هههه
بد جنس شدم... آخه داشتم تصور می کردم اون موقع که رادمهر منو صدا کنه یه جمله بهم بگه اینجوری در جا از عشق می میرم


اره بخدا.....منم خیلی حسودیم شد....دلم مامان گفتنش رو میخواد.....
شادي
17 خرداد 91 14:46
ماشالله گل پسر


خاله ندا
18 خرداد 91 17:39
قربونت برم پس توام به داییت رفتی!!
که اولین جمله اش اب بده بود


اره یادته...........فداشون
خاطره مامان بردیا
19 خرداد 91 12:04
ای وای من قربون این پسمله برم که بابایی رو صدا زده و آب می خواسته... عزیز دلم


)
صدف
20 خرداد 91 11:39
لب تشنۀ کربلا سیرابت کنه عزیز دلم ، لب تشنۀ کریلا حافظت باشه شازده کوچولو


ان شاالله.....ممنون برای دعای قشنگت...
سپید مامان علی
20 خرداد 91 20:31
قربونت برم که تشنه بودی و بابا رو صدا زدی و آب خواستی....قربون جمله گفتنت مرد کوشولوووو


خدا نکنه....اره فسقل تشنه بود