مبين مبين ، تا این لحظه: 12 سال و 11 ماه و 18 روز سن داره

پسرم شکوفه بهاری، دخترم شکوفه ی صورتی

سفیدسیاه سفیدک...

1393/9/22 0:59
نویسنده : مامان هدي
463 بازدید
اشتراک گذاری

یا حق...

یه روزِ جمعه باشه و من مشغول!

تو و بابایی یه فرصتِ عالی پیدا میکنید برای بیرون رفتن...یک بیرون رفتنِ پدر و پسری...

قبل از رفتن ازم میپرسی که : چیزی نمیخوای برات بخرم مامان؟

موقع کفش پوشیدن میگی: دلم برات تنگ میشه مواظب باش.

از پله ها که داری میری پایین میگی: صب کن کارت دارم یه چیزی بهت نگفتم! میای بالا و تو گوشم مِن و مِن میکنی و بعدش میبوسی و میگی: دوست دارم. و میری!

گردشِ دو نفره تون خیلی طول کشید! زنگ زدم به بابایی که بیاااااید دلم گرفت تنها...

بابایی عکسِ تو رو فرستاد که خــــــــــــواب بودی...

اومدید امـــــــــــــا....

با یه پاکت آجیل و یه قفس!

با بابایی رفته بودید آجیل فروشی و به انتخابِ شما آقای فروشنده برات سوا کرده بود و ریخته بود...حالا آلو سیاه و برگه و توت خشک و سنجد و گردو و کشک و مویز داشتی...و یه لبخند!

و اما قفس!!!

دوتا خرگوش مهمونمون شدن...

برخلافِ میلِ باطنیم....سکوت کردم...و خودم رو خوشحال و ذوق زده نشون دادم...

و این خرگوش ها سه هفته مهمونمون بودن....

اول اینکه توجیح شدی برای اینکه اینا مهمان هستن و قراره روزی برن خونشون....

دوم اینکه یه سری مقررات رو بهت گفتیم و شما خوب گوش کردی...

و سوم اینکه عالی بود..یه تجربه ی خوب و فرصت برای تو. 

*سفیدسیاه* و *سفیدک* همبازی های خوبی بودن برات...خیلی چیزا در موردشون فهمیدیم و سرچ کردیم دوتایی...وقتتو پر میکردن....میفرستادیمشون بیرون چشم میذاشتیم و دنبالشون میکردیم...تو با *سفیدسیاه * مدام دنبالِ هم بازی میکردید...

یه شب می خواستی *سفیدک * رو پیش خودت بخوابونی که متوجه شدی له میشه!

بردیمشون بیرون...مرکز خرید..رستوران...پارک...و تو کیف کردی...

مسئولیتشون کاملا با تو بود و خیلی دوسشون داشتی...

و بالاخره بعد از سه هفته بردیمشون پارک و به نگهبان دادیم تا ببره جایی که راحت ترن و مادرشون اونجاست...با رضایتِ کاملِ خودت!

مبین، تو خیلی خوبی...خوبِ خوبِ خوب! ممنون پسرم ممنون!

خدای خوبم..ممنون...خیلی خیلی ممنون...نگهبانش باش...

پسندها (2)

نظرات (4)

معصـومـﮧ
26 آذر 93 10:52
آجبل خوب است اما خرگوش... مبین عزیزم به فکر دل مامان هم باش... از این به بعد فقط آجیل بخر! مقوی هم هست عاشقتم خرگوش کوچولوی سفیدطلایی
مامان هدي
پاسخ
بله معصومه خانوم....اگه دخملت خرگوش خواست چی؟ممنون که سر میزنی...
بهار
26 آذر 93 14:25
وااای هدی! اینقده دلم قیلی ویلی رفت برای شرح بیرون رفتن پدر و پسری که لرزه به وجودم افتاد...یه حالی شدم...اینقدر دوست داشتم این قسمتشو که قابل وصف نیست... ولی عجب گردش پر خرج و خوشمزه ای...البته غیر اون دوتا خرگوشا که تجربه خوب و جالبی برای مبین بودن!
مامان هدي
پاسخ
]خیلی خوبه بهار...خودم عاشق این دونفره هاشونم.....مردونه....منم نیاز دارم گاهی به این تنهایی! ممنون عزیزمروزِ آقای شما انشاالله.
معصـومـﮧ
30 آذر 93 13:33
هیــــــــــــــن! چه خبری؟ نکنه مبین داره داداش میشه؟ آخرین بار سپیده مامان علی اینجوری گفت "خبری در راه است..." بعد 7/8 ماه تبسم به دنیا اومد
مامان هدي
پاسخ
نه عزیز...میخوام بعضی پستا رو رمز دارش کنم...تو و بهار هم که اصل و چرخِ اینجایید....بقیه باید انالیز بشن
مامان علی
18 بهمن 93 18:54
عاشقتم پسر مهربون بهاررر.. در گوشی به مامانی میگی دوسش داری... وای خداا دل آدم غنج میره... چه گردش پدر و پسری باحالی... چه مهمونهای خوبی.. چه تجربه ی خوبی... چه پسری که تونسته دل بکنه از مهمونهای کوچولوش.. فدای منطقت بشم معصومه کشتمت حالا منو فیلم میکنی؟ کجایی؟ دل تنگتم
مامان هدي
پاسخ
سپيده خيلييييي دلم برات تنگ شده خيليييي