سفیدسیاه سفیدک...
یا حق...
یه روزِ جمعه باشه و من مشغول!
تو و بابایی یه فرصتِ عالی پیدا میکنید برای بیرون رفتن...یک بیرون رفتنِ پدر و پسری...
قبل از رفتن ازم میپرسی که : چیزی نمیخوای برات بخرم مامان؟
موقع کفش پوشیدن میگی: دلم برات تنگ میشه مواظب باش.
از پله ها که داری میری پایین میگی: صب کن کارت دارم یه چیزی بهت نگفتم! میای بالا و تو گوشم مِن و مِن میکنی و بعدش میبوسی و میگی: دوست دارم. و میری!
گردشِ دو نفره تون خیلی طول کشید! زنگ زدم به بابایی که بیاااااید دلم گرفت تنها...
بابایی عکسِ تو رو فرستاد که خــــــــــــواب بودی...
اومدید امـــــــــــــا....
با یه پاکت آجیل و یه قفس!
با بابایی رفته بودید آجیل فروشی و به انتخابِ شما آقای فروشنده برات سوا کرده بود و ریخته بود...حالا آلو سیاه و برگه و توت خشک و سنجد و گردو و کشک و مویز داشتی...و یه لبخند!
و اما قفس!!!
دوتا خرگوش مهمونمون شدن...
برخلافِ میلِ باطنیم....سکوت کردم...و خودم رو خوشحال و ذوق زده نشون دادم...
و این خرگوش ها سه هفته مهمونمون بودن....
اول اینکه توجیح شدی برای اینکه اینا مهمان هستن و قراره روزی برن خونشون....
دوم اینکه یه سری مقررات رو بهت گفتیم و شما خوب گوش کردی...
و سوم اینکه عالی بود..یه تجربه ی خوب و فرصت برای تو.
*سفیدسیاه* و *سفیدک* همبازی های خوبی بودن برات...خیلی چیزا در موردشون فهمیدیم و سرچ کردیم دوتایی...وقتتو پر میکردن....میفرستادیمشون بیرون چشم میذاشتیم و دنبالشون میکردیم...تو با *سفیدسیاه * مدام دنبالِ هم بازی میکردید...
یه شب می خواستی *سفیدک * رو پیش خودت بخوابونی که متوجه شدی له میشه!
بردیمشون بیرون...مرکز خرید..رستوران...پارک...و تو کیف کردی...
مسئولیتشون کاملا با تو بود و خیلی دوسشون داشتی...
و بالاخره بعد از سه هفته بردیمشون پارک و به نگهبان دادیم تا ببره جایی که راحت ترن و مادرشون اونجاست...با رضایتِ کاملِ خودت!
مبین، تو خیلی خوبی...خوبِ خوبِ خوب! ممنون پسرم ممنون!
خدای خوبم..ممنون...خیلی خیلی ممنون...نگهبانش باش...