مبين مبين ، تا این لحظه: 12 سال و 11 ماه و 18 روز سن داره

پسرم شکوفه بهاری، دخترم شکوفه ی صورتی

طعمِ زندگی...

1393/3/4 13:00
نویسنده : مامان هدي
392 بازدید
اشتراک گذاری

یا رحیم...

روزهای اردی بهشتیمان گذشت...

و توئه بالغ! چه عطری داری این روزها...

نمیدانی محورِ زندگی مایی...و سعی در شیرین بود و خوب بودن میکنی...

نمیدانی لبخندِ زندگی مایی ....و برای خنداندنمان تلاش میکنی...

نمیدانی پسر...که جــــان می بخشی...

هیجان می دهی...شور و نشاطی...انرژی بخشی...

می دوی ..می پری...حرف می زنی...اظهار نظر می کنی...گاه چنان تخیلاتت را وارد میدان می کنی که شک می کنم به جاندار بودنِ چراغِ پارک! و گاه چنان واقعیت نگر می شوی...که حرف زدن از زبانِ مورچه ها مساوی است با مورچه ها که حرف نمیزنن گفتنت!

سه ساله ی قشنگم...دنیای منی!!!

 

لاحول و لا قوه الا بالله...

آنقدر ساده لحظه را شاد میکنی...کافیست میانِ همهمه ی مهمان داری بیایی و پاهایم را دخیل شوی و سرت را بالا بگیری و بگویی...مامان منو بچرخون...من عاشقِ سرم گیج بره ام!

در برابر خطاهایت می گویی...مامان اِشغالی نداره؟؟ و گاه خبری می گویی..مامان اِشغالی نداره!بغل

هنوز کلماتِ اشتباه بین حرفهایت شنیده می شود...ولی آگاهانه سعی در درست کردنشان داری... بابا تو حیوونه! (ایوانِ منزلمان)سکوت

کمک حالِ این روزهایم....سعی در کمک کردن داری..مامان دوس داری کمکت کنم خوشت بیاد؟

مخاطبِ سه ساله ی شیرینی چون تو که باشیم باید بدانیم تِشم یعنی چِشم! دوربرگردن یعنی دوربرگردون...

باید بدانیم که فعلهای جدید هم وارد دستور زبانمان میشود! نویسیدم یعنی نوشتم! دوزیدم یعنی دوختم...شنویدم یعنی شنیدم!

آسمان و ریسمان را به هم میبافی...و من عشق میکنم...مامان مایده پیش الهامِ..چون خونه ی مایده اینا تو آسمونه...میدونم الهام قمه..همینجوری گفتم!

مامان یه غورباقه ی واقعی داشتم! یادته ؟ من یادم نیست...

مامان مثلا من یه مهمونی بودم اسم تو یاسین بود بعد تو باید بیای..اصن ولش کن!

کلمات جدید را دوست داری..و استفاده ی نابجایش ما را میخنداند یعنی نمیدانیم جمله خبری است..پرسشی است..طنز است...هرچه هست باید تو از کلمه ی جالبت استفاده کنی...مامان چه ربطی داره باب اسنجی و پاتریک دوستن باهم...قه قهه

وقتی عملی...حرفی..موقعیتی طبق میلت نیست میگویی...این حرفا چیه دیگه!سوالسوال

نمیدانم این لولو از کجا آمد؟ تو از کجا شناختی اش...مامان لولو الکی واقعی نیست..من نمیترسم ازش..لولو هیچی نیست!

سه ساله جان ! شیرین کاری که میکنی...مخصوصا پریدن از ارتفاع! بلند می گویی.. مامان اینو داشته باش!خندونک

بانمک یهو می گویی...مامان بزن قدش!چشمک

هربار که تلویزیون روشن میشود می پرسی...: مامان وقتِ کارتن دیدنم شده؟ نوبت من شده؟ هروقت شد بگو پلنگ صورتی ببینم!زبان

عزیزدل مهربونم تک چراغِ توی پارک هم دلت را به رحم آورد...مامان بیا این چراغ رو بوس کنیم..تنهاس تو این پارک..داره گریه میکنه فک کنم!محبت

آدرس و مشخصات می دهی...مامان اون آقاهه که پیرهن آبی پوشیده بود اومده بود تولدم کیهِ بابا میشه؟خنده

باز هم درک احساس و ....از روی چهارپایه که افتادی..بی بی سعی در آروم کردنت داشت مدام تکرار میکرد هیچی نشده عزیزم..هیچی نشده...تو هم خیلی جدی وسط گریه گفتی ...بی بی هیچی شده! دردم گرفته!متفکر

عکسِ بچگیت رو دیدی... مامان منو ببین اینجا که شکل مریم سادات بود پیشونیم!هیپنوتیزم
گاه بی مقدمه می گویی...مامان یادته بچه بودی کوچولو بودی مثل مریم سادات شیر میخوردی من پسرت بودم مبین بودم؟گیج
 
این روزها حساس شده ای...صدایم از یه حدی بالاتر برود زود میگویی...مامان داری دعوام میکنی؟ما که با هم همش بازی میکنیم...
 
عشقِ من...این روزها اوجِ علاقه ات را اینطور نشان می دهی...مامان من عشقِ پارکم! من عشقِ گوجه سبزم! من عشقِ دربندم!عینک
 
گوشِ این خانه شده ای...خیلی مراقبیم...کافیست خبری ..جمله ای چیزی بگوییم..خوب حواست هست...به قول خودت صد در صد مامان !
 
همیشه وقتِ خوردن هر چیزی مرا شریک میکنی...میپرسی مامان سیب میخوری؟ میگویم نه تو رو میخورم...جوابم را شیرین می دهی...مگه من خوردنیم؟ آخ جون من خوشمزه ام مامانم میخواد منو بخورهخوشمزه
 
عاشقِ انگلیسی شده ای...تخته وایت بردت را دستت میگیری و ..مامان وقتِ انگلیسیه..بشین میخوام برات بگم...وایسوز یعنی ملکه! و کلی کلمه ها و جمله های حکیمانه ی انگلیسیقوی
باران می بارید...گفتی..مامان به خدا گفتم مرسی خدا بارون درست کردی! مامان من از درد و برق نمیترسم...فقط آروماشو دوس دارم.درسخوان
رفتیم خانه ی پنیر...گوشت و پنیر سفارش دادیم...تو: وا این چیه آوردن من سفارشِ سالاد پنیر دادم اصن خانه ی پنیر خوبی نیست!
 
زبانِ شیرینت طعمِ این زندگی را عوض کرده! این ها را به وقتش ثبت کردم...حیف از آنها که فقط خندیدیم و کیف کردیم و حسِ خوبش را به جان کشیدیم و در روزمره ها گم شد!
خــــــــــــــــــــــــــــــــداجانم دست بوست هستم....سجده ی شکر میگذارم..الحمدلله..شکرالله..ماشاالله
پسندها (2)
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی

نظرات (4)

بهار
4 خرداد 93 6:15
وووووووووووووووووواااااااااااااااااااااااای چی میشه گفت آخه؟؟؟!!! فقققققققققققققط بچلونششششششششش مححححححححکم!! تو عین عشق و دلبریی پسر..مگه دستم بهت نرسه..درسته می فرتمت...
مامان هدي
پاسخ
هیچی دیگه...چشم حتمااااا بهش میگم وووووش! بهار مبین تو بازیاش از اون روز همش با تو صحبت میکنه...بعد میگه دوستم خاله بهاره! یه سفر بیاید این ورا...ما رو که امام رضا نمی طلبه
بهار
4 خرداد 93 14:28
قربون این پسر که منم تو بازیاش راه میده... انشاء الله فردا شب پیش امام رضایم...نایب الزیاره ت هستم.
مامان هدي
پاسخ
خوشبحالتون..میشه به اقا سلام مخصوص منو برسونی..بگو دلم براش تنگ شده..اگه لایقم منو دعوت کنه...
مامان حانیه
6 خرداد 93 14:17
روند قیافه ی من وقت خوندن این مطلب: ............ روحم رو شاد کردی با این حرفات پسر با نمک
مامان هدي
پاسخ
ایشالا همیشه بخندی عزیزم...روز شیرین زبونی دختر شماااااااااا
مامان بهادر
8 خرداد 93 17:37
بسیار لذت بردم مبین پاکم برای پسر منم دعا کن که چه خوب میشد با من حرف میزد
مامان هدي
پاسخ
سپیده جون..دیر نیست..دور نیست...توکل کن به خدا..ما هم دعاگوییم ان شاالله