طعمِ زندگی...
یا رحیم...
روزهای اردی بهشتیمان گذشت...
و توئه بالغ! چه عطری داری این روزها...
نمیدانی محورِ زندگی مایی...و سعی در شیرین بود و خوب بودن میکنی...
نمیدانی لبخندِ زندگی مایی ....و برای خنداندنمان تلاش میکنی...
نمیدانی پسر...که جــــان می بخشی...
هیجان می دهی...شور و نشاطی...انرژی بخشی...
می دوی ..می پری...حرف می زنی...اظهار نظر می کنی...گاه چنان تخیلاتت را وارد میدان می کنی که شک می کنم به جاندار بودنِ چراغِ پارک! و گاه چنان واقعیت نگر می شوی...که حرف زدن از زبانِ مورچه ها مساوی است با مورچه ها که حرف نمیزنن گفتنت!
سه ساله ی قشنگم...دنیای منی!!!
لاحول و لا قوه الا بالله...
آنقدر ساده لحظه را شاد میکنی...کافیست میانِ همهمه ی مهمان داری بیایی و پاهایم را دخیل شوی و سرت را بالا بگیری و بگویی...مامان منو بچرخون...من عاشقِ سرم گیج بره ام!
در برابر خطاهایت می گویی...مامان اِشغالی نداره؟؟ و گاه خبری می گویی..مامان اِشغالی نداره!
هنوز کلماتِ اشتباه بین حرفهایت شنیده می شود...ولی آگاهانه سعی در درست کردنشان داری... بابا تو حیوونه! (ایوانِ منزلمان)
کمک حالِ این روزهایم....سعی در کمک کردن داری..مامان دوس داری کمکت کنم خوشت بیاد؟
مخاطبِ سه ساله ی شیرینی چون تو که باشیم باید بدانیم تِشم یعنی چِشم! دوربرگردن یعنی دوربرگردون...
باید بدانیم که فعلهای جدید هم وارد دستور زبانمان میشود! نویسیدم یعنی نوشتم! دوزیدم یعنی دوختم...شنویدم یعنی شنیدم!
آسمان و ریسمان را به هم میبافی...و من عشق میکنم...مامان مایده پیش الهامِ..چون خونه ی مایده اینا تو آسمونه...میدونم الهام قمه..همینجوری گفتم!
مامان یه غورباقه ی واقعی داشتم! یادته ؟ من یادم نیست...
مامان مثلا من یه مهمونی بودم اسم تو یاسین بود بعد تو باید بیای..اصن ولش کن!
کلمات جدید را دوست داری..و استفاده ی نابجایش ما را میخنداند یعنی نمیدانیم جمله خبری است..پرسشی است..طنز است...هرچه هست باید تو از کلمه ی جالبت استفاده کنی...مامان چه ربطی داره باب اسنجی و پاتریک دوستن باهم...
وقتی عملی...حرفی..موقعیتی طبق میلت نیست میگویی...این حرفا چیه دیگه!
نمیدانم این لولو از کجا آمد؟ تو از کجا شناختی اش...مامان لولو الکی واقعی نیست..من نمیترسم ازش..لولو هیچی نیست!
سه ساله جان ! شیرین کاری که میکنی...مخصوصا پریدن از ارتفاع! بلند می گویی.. مامان اینو داشته باش!
بانمک یهو می گویی...مامان بزن قدش!
هربار که تلویزیون روشن میشود می پرسی...: مامان وقتِ کارتن دیدنم شده؟ نوبت من شده؟ هروقت شد بگو پلنگ صورتی ببینم!
عزیزدل مهربونم تک چراغِ توی پارک هم دلت را به رحم آورد...مامان بیا این چراغ رو بوس کنیم..تنهاس تو این پارک..داره گریه میکنه فک کنم!
آدرس و مشخصات می دهی...مامان اون آقاهه که پیرهن آبی پوشیده بود اومده بود تولدم کیهِ بابا میشه؟
باز هم درک احساس و ....از روی چهارپایه که افتادی..بی بی سعی در آروم کردنت داشت مدام تکرار میکرد هیچی نشده عزیزم..هیچی نشده...تو هم خیلی جدی وسط گریه گفتی ...بی بی هیچی شده! دردم گرفته!