صدای پای تو...
السلام علیک یا فاطمه الزهرا...
شکوفه ی بهارم...
گوش کن..صدای پای بهار می آید...
تب و تاب این روزها را دوست دارم...برایم نوستالژی کودکی ست...روزهایی پُر از شوق و انتظار...بوی نو شدن....روزهای آخر مدرسه ، پیک و ماهی قرمز و سَفَر...
خریدهای عیدانه ای که انصافا هنوز مزه ی آنها که در خاطرم مانده ، زیر دندانِ احساسم است...
و این بهار ، چهارمین نوروزیست که تو با منی..با هم شستیم و ریختیم بیرون و مرتب کردیم...با هم سبزه ی عدس گذاشتیم و هر روز چِک میکنیم ببینیم چقدر بزرگ شده!
تخم مرغ ها را رنگ زدیم...به روشی نوین حتی! ظرف های سفره ی هفت سین را با آبرنگ نقاشی کردیم...چقدر کیف کردی...چقدر از این همکاری ها حسِ خوبت را حس می کردم!
روی کمکت حساب باز میکردم...اینجا رو تمیز کن تا من برم اینا رو بشورم...اسپری سبزِ از آب پر شده ات را با دستمالِ نارنجی دستت می گرفتی و پیس پیس!
کافی بود روی زمین دراز بکشم...وزنِ دوازده کیلویی ات را روی کمرم حس میکردم..._مامان الان رو کمرت را میرم تا دردش خوب بشه!
اینکه حواست بود ، به حرفهایم..به کارهایم..به من! اینکه به بابایی میگفتی برای مامان بخارشور کنرود بخر!
امسالی که بزرگ تر شدی...توانستم برایت از خیلی چیزها بگویم....و تو چه شنونده ی دقیقی هستی...خوب گوش میدهی و خوب سوال می پرسی...و درکِ مطلبت را آن وقت نشان می دهی که بازگو میکنی دانسته هایت را برای کسی دیگر!
_بهار که میاد همه جا سبز میشه...درختا بیدار میشن...گل میدن...
و...
این چهارسال در کنار همه ی آن اشتیاق ها و بدو بدو ها...خرید کردن برای تو مثلِ همیشه جورِ خاصی به جانم می چسبد...
بهارِ آن سالی که لباسهای نپوشیده ات را هزار بار تا میکردم و میچیدم توی کمد و باز دوباره و دوباره...و هر بار تو را توی هر کدام تجسم میکردم...
سالِ اولی که خواستم پیش بندی لی با یقه سه سانت قرمز و کفش و کلاه ست را تنت ببینم...و دیدم.
پارسالی که مردانه تر میخواستمت....کت لی و کفشِ کالج...و دلم برایت رفت.
و امسالی که دلم یک جور دیگر میخواستت....خریدم...همه ی آنهایی را که میخواستم...الویت با تو! دلم که آرام شد...رفتم سراغِ عیدانه های خودم...برایم مهم نیست لیست خریدم کامل خط نخورَد...مثلِ همه ی مادران دنیا...
تو را که توی آن لباسها دیدم به حق ، نفسم بند آمد....ترسیدم از چشمِ مادرانه ام....هیچ نگفتم فقط تُند و تُند آیت الکرسی خواندم برایت.
نوبتِ خرید کفش که شد...همان که میخواستم را برایت خریدم...و تو برای اولین بار همان که میخواستی را انتخاب کردی..و پایش ایستادی...آنقدر که ترفند های مادرانه ام برای پرت کردنِ حواسِ کودک دوساله به کار نیامد...که اشک هایت ، خواستنت دلم را کُشت...طاقتم را طاق کرد...گفتمت: اینا برای وقتی سه ساله شدیِ...باید نگهشون داری اون وقت پا کنی...و تو چه شیرین قبول کردی...برایت خریدم....نگاهت کردم تا رضایت را توی چشمانت ببینم...نگاهم کردی تا رضایت را توی چشمانم ببینی...وقتی خیالمان راحت شد گفتی چون کارتونشو دیدم دوسش دارم...خرس کوچولوی منه...
مبارکت باشد جگر گوشه.
آنقدر این انتخاب و رسیدن به خواسته ات برایت شیرین بود که کفش به دست خوابیدی....تا فردا!
و برای منی که نشانه بود...نشان از رشدت...و نشان از خدایی که هزار بار شاکرم...
این روزها که کفش های خرسی ات را پا می کنی و می دوی توی خانه ... حس می کنم بالندگی ات صدا دار شده...درست مثلِ صدای کفشِ پایت...باید بیشتر مراقب باشم.
مبین عزیزترینم...بزرگ که شدی..مرد که شدی...اگر ایمان داشتی به انتخابت ، اگر حرفهای دیگران مجابت نکرد...بایست و محکم بخواه...و تا همیشه پای حرفت بمان.
خـــــدایا چقدر خوب کنارم هستی...دلم گرم است...کمکم کن...توکلت علی الله.
الحمدلله شکرالله ماشاالله.
+ماشاالله منطقِ کودکانه ات عالیست...این کفش اولین خواسته ات بود...خواسته ی به جا و معقول!
وگرنه می دانی نه گفتن برای من در برابر تو راحت است بخاطر خودت!...در برابرِ کودکانه های بی منطقِ مقتضی سن ت...
این کفشهای خرسی را عاشقم..کفشهای شروعِ بالندگی صدا دارت...الحمدلله.
+راستی سمیه هم میداند...این کفشها باید مال تو میشد...اینها از تابستان نشان کرده ی من بود...همین یک جفت همین یک سایز مانده بود! می بینی سلیقه هایمان نزدیک است.
عزیز دل منی پسرم.
کفشهای انتخاب مامان:)