نقاشي نقاشي...
يا رزاق...
دستت، خطت، هنرت براي من ستودني ست... كم نقاشي ميكشي اما اكثرا به جا و با موضوعِ خاص!
نقاشي را من يادت ندادم...زاده ي ذهنت است
يكي از نقاشي هاي با موضوعت همان بود كه با ماژيك روي درِ كمدِ خونه ي ماماني زهرا كشيدي. گفتي ناراحته! داره گريه ميكنه....( و اين درست در اوج غمِ نبودن خاله باجي بود)
بعدتر خودت و يسنا را كشيدي ...گفتي مثل اونروز رفتيم پارك من ميدويدم يسنا ميگفت مبين ندو، صبر كن من باهات بيام.
اسبت جادويي بود! من را هم شگفت زده كرد! سكوت و ناگهان اسبي كه نشانم دادي...و من بلاگردونِ دستهايت شدم.
نقاشي نقاشي را دوست داري...ورق و خودكاري مي اوري و ميگويي اسمم ُ اينجا بنويس بالاش ، ميخوام بفرستم نقاشي نقاشي بعذ بخونن اسممُ مبين!
دستها و پاهايت گاهي حكمِ ورق پيدا ميكنند..چيزي نميگويمت، دوست داري و ميكشي.
اين نقش هاي ناگهاني ت را دوست دارم ، اين ميلت به هرجا كشيدن، اين خطهايي كه ميگويند تو اينجايي...اينها را دوست دارم
حتي اگر روي دستگاه تصفيه هوا باشد! يا برگه ي تخفيف، يا حتي پول!
خداجانم نقش وجودمان را در اين جهان به نيك ماندگار كن...الحمدلله.
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی