من و تو و كتابها...
يا عالم...
باران مي باريد...
هوا سرد بود...
اما رفتيم، كارتمان را بابايي جان پر كرد، ليستمان را هم خاله مونايي تكميل كرد.
راه افتاديم سمت نمايشگاه...
تو و كتاب دوستيد...عشق ميكني...كتابها برايت مقدسند...
و من در برابر اين همه فهم سكوت ميكنم...خوشحالم از تو.
كيسه هاي كتاب را من پُر ميكردم و ليست را خط ميزدم.
تو غرفه ها را زير و رو ميكردي كتاب انتخاب شده را مي نشستي و ورق ميزدي...
ميداني قانون يكي ست...
كاري به كيسه هاي دستم نداشتي! همان يكيِ خودت را برداشتي، راضي و خوشحال بي حرف...مادر فدات.
عزم برگشت داشتيم كه بابايي زنگ زد و مژده ي يك دعوت را داد، دعوتي از طرف مهربانترين.
تا خانه دويديم، من و تو و كتابها😍😍😍
خدايا شكر براي همه چيز❤️
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی