اولین آرزو
یا علیم...
می خواستم آرزو داشته باشی...
چیزی آرزویت باشد و من بتوانم برآورده کنم...منتظر بودم...شنیده بودم بچه های این دوره، آرزو ندارند...بس که همه چیز برایشان محیاست...
قبل تر از عیدِ نوروز بود...خانه ی عمه منیره...دیدیَ ش و آرزویت شد...
مــــــــدام می خواستی...آنقدر که مامانی زهرا برایت از شاه عبدالعظیم مختصرش را خرید...
هرجا می دیدی...دستم را می کشیدی و میبردی و نشانم میدادی...ولی میدانستی هنوز وقتش نیست!
اصرارت کوتاه بود ولی مداومت داشت...
آنقدر که از دایی شهاب هم امانت گرفتی وسایلش را...
می خواستی و این انتظار برای من هدف بود...
تمــــــــــــامِ مدتی که کلاسِ مادر و کودک میرفتیم ، مسیرِ رفت و برگشت می دیدیش...
قانع شده بودی که وقتش که بشود میخریم....
میگفتی مامان من آرزومــــــــــه برام بخری...
وقتش شد..
نه جایزه ی کارِ خوبت بود...و نه پاداشِ رفتارت...
انتظاری در پسش نبود...
جز هدیه! یک هدیه که نتیجه ی صبرت بود...یک روزِ عادی رفتیم و بی برنامه ی قبلی آرزویت را خریدیم...
ذوقت دیدنی بود...خوشحالیت....و تشکر هایت...
فقط تاکید داشتی روی رنگش! پسرانه!
و تو از آن روز شدی آشپز کوچولویِ خانه ی ما....
مبین خیلی با دقت برنامه های اشپزی را دنبال میکنی....مشتاقِ کیک و شیرینی پختنی..برنج پیمانه میزنی ..مزه ها را واردی..مراحل رو میدانی...
و این روزها برایمان غذاهای خمیری درست میکنی...با خمیر بازیهایت چیزی درست میکنی و ....رستوران بازیمان براه است...
بیرون که می رویم میگویی مامان دلم برای اشپزیم تنگ شده....من اقای آشپزیم آخه....
قشنگم
یادت نرود تو آروزی مایی که به لطفِ ایزد برآورده شدی...
خدایا آرزوهایِ دل های منتظر را برآورده کن...هوایِ روشنیِ زندگیِ ما را هم داشته باش.
الحمدلله....شکرالله.....