سرما در گرما...گرما در سرما
یا حق...
جانم...یکی از لذت هام خریدِ لباس برای توئه....خوشحالم که تا بحال همه ی آرزوهایِ لباسیم رو تنت کردم....ان شاالله همیشه لباس عافیت به تن کنی مادر.
پارسال برات دوتا کاپشن خریدم و دلیلش خوش قیمتی بود...یکی پارسال و یکی امسال....
به دلیلی خواستم ببینم سایزِ کاپشنِ امسالت خوبه یا نه....همین شد که روزهایِ آخرِ مرداد، ساک لباس رو اوردم پایین و بهت پیشنهادِ پرو دادم و تو استقبال کردی...پوشیدی و خیلی خوشت اومد حتی حاضر به عوض کردن نشدی! یکساعتی تنت بود...زیرِ کولر با کاپشن!
شده بودی آقای پلیس....
باید بیرون می رفتیم...باید! تو حاضر نبودی به هیچ وجهی و قانع نشدی با هیچ دلیلی، که کاپشن رو از تنت در بیاری...هرچه می گفتم جوابت همان بود...نه خوبه دوسش دارم بذار تنم باشه تروخدا.
من فقط می خندیدم...دلیلش علاوه بر اصرار و قاطع بودنت...یاد آوریِ خاطره ی شهاب سه ساله با کفشهای آقاجون بود که تا نیمی از راه هم با همون ها اومد....با همین قاطعیتِ امروزِ تو!
الحق که حلال زاده به داییش میره...و تو هم مثل شهاب تجربه کردی...
تا انتهای کوچه ی همیشه آراممان رفتیم...و عکس العمل من در مقابل نگاه متعجب و کنجکاو دیگران لبخند بود....
اقایی نزدیکت شد و با خنده گفت تابستونه بچه تو زمستون آوری؟
برگشتی و با اخم نگاهم کردی...فرصت رو مناسب دیدم و گفتم : مبین اون پسرای سر کوچه رو می بینی شاید بهت بخندن!
مغرورِ سه ساله ام؛ به سرعتِ باد کاپشن رو در آوردی و گفتی : نمیخوام هیچکس بهم بخنده!
عرق کرده بودی جانکم...خیس خیس! اما خوشحال بودی...من بیشتر.
ممنون برای این همه لحظه های ناب...لحظه هایی که فقط تو می تونی بسازی و بهم هدیه بدی...ممنون مبین برای این همه بچگی!
خدایا شکرت...الحمدلله ماشاالله شکرالله.
تابستان و مرداد و کاپشن و پسرک سه ساله