جوجه فسقلی...
یا عزیز...
رفتیم امامزاده صالحِ مهربان...با اعضایِ خانه ی امیدمان...
سوارِ اتوبوس شدیم و ایستگاهِ آخر پیاده شدیم...
امامزاده صالح همیشه دوست داشتنی به رسم همیشه پذیرایی کرد...
نون پنیر سبزی و خرما...آجیل مشکل گشا....
تو و شهاب حسابی توی حیاطش آب بازی کردید...و از بازارِ خوش رنگ و لعابش تمـــامِ نوبرانه ها را تست کردید...
عصرانه خوردیم..از همان غذای خانگیِ خوش طعمش..
رسیدیم به جوجه!
شهاب که در این زمینه حقِ آب و گل دارد...توئه تازه کار با تعجب جوجه های محلی را وارسی میکردی..وقتی پسرک فروشنده جوجه ی قهوه ای مشکیی که دایی برایت انتخاب کرده بود را توی جعبه ی کفش گذاشت و دستت داد، هیجان زده شدی! بلند بلند می خندیدی..از مامانی زهرا تشکر میکردی..._مامان زهرا ممنون برام جوجه خریدی...
با دایی برایشان اسم انتخاب کردید...نوک سیاه ، فسقلی ، طلایی...
شبِ اول از شوقی که داشتی نیمه شب برای آب که بیدار شدی...با چشمان بسته گفتی: مامان دستِ مامانی زهرا درد نکنه واسم جوجه خرید...
و من باز عشق کردم از این همه محبت و قدردانی تو...
جوجه فسقلی فقط 6 روز مهمانمان بود...هرجا رفتی و رفتیم ،آمد...صدایمان می کرد...می دوید دنبالمان...و با گرمای تنمان می خوابید...
راستش را بخواهی مرا یادِ آن روزهای تو می انداخت...روزگارِ جوجه بودنت...!
حسابی از خجالتش در آمدی..سوارِ کامیونت شد و از این طرف به آن طرف...هرجا که بگویی دیدمش..توی خانه ی بازی..پشتِ موتورت..توی شانه ی تخم مرغ!..می دویدی و می گفتی: مامان جوجه عاشقم شده...همش دنبالمه! به زور آب می دادی و بعد با سشوار خشکش میکردی...کنارت می نشاندی تا کارتون ببیند...دیگر از پاهایش نمی ترسیدی...
جوجه بازیِ خوبی بود...خیلی چیزها یاد گرفتی...و من باز خیلی چیزها یاد گرفتم...
و مهم ترینش ....یاد گرفتیم که هر موجودی در این دنیا مهربانی که ببیند رام می شود!!!
جوجه که مُرد خــــدا روشکر چیزی نگفتی...یعنی متوجه نشدی ...از همان روز اول می گفتمت جوجه بعد چند روز خودش برمیگرده پیش مامانش...و در جواب می گفتی پس هروقت رفت یکی دیگه برام بخر...
و این اولین تجربه ی ما بود...
خیلی خوبه که هستی مبین! اینکه جوجه ی خانه ی عشقمان هستی..جیک جیک می کنی و می دوی و میخندی...اینکه هستی و هستی می بخشی...خیلی دوست داریم...نفس.
خـــدای خوبیها....شکرت...الحمدلله...ممنون عزیز.