و عشــــــق نام دیگر تو...
یا الله...
مبین..عزیز دلم...
این اولین رستورانی که من و تو بعد از پارکمون رفتیم خیلی برام خاطره انگیز شد...این تباب گفتنت و بـــــَــه کردنت و دو نفری سر یه میز نشستن برام خیلی ارزشمند بود...خنده های جون دارت....حس رضایتی که داشتی...و لقمه هایی که میذاشتی تو دهانم...
و شیطنت هایی که من طالبشونم....عشق میکنم....شاید جایگاه مادرانه ام منجر به کشیدن یه سری خط قرمز باشه...ولی تو دلم برات میمیرم....
و شبی که عاشقانه بود...
من و تو و بابایی...
رستوران همیشگی قرمزمون....
انرژی پسرانه ی تو و دلبری های خاصت که همه رو مورد توجه قرار میدی...که بغلت میکنن و میری پشت پیش خوان...که باز میشی یه پادشاه کوچولو...
نی رو هزاربار توی اب معدنی میکنی ....فلفل و نمک رو خالی میکنی...دستمال برمیداری ...میری پایین دور میزنی...میای بالا روی میز میشینی...چنگال برمیداری و میندازی...و کاسه ی سوپ رو چپ میکنی....
اینا همه خاطره است...
من تو رو اینجوری دوست دارم...پر از شور و هیجان.....پسر کوچولوی مامان.
و شب سرد زمستانی مان...با وجود تو ؛ مثل همیشه بهترین شد...شبِ عشق شد و بهانه ای برای دوباره عاشق شدن.....و تنها دلیلش....تویی....
و عشقی که نــــــــــــام دیگر توست...
بمان بهار دلم...عشقم...برای همیشه سبز و عاشق.
عاشقتم....خدایم....بی انتها...تا ابدیت...که تو خدایی و من بنده ی حقیر.
شکرالله
ماشاالله لاحول و لاقوه الا بالله ....برای دل مادرانه ام....
+پنجشنبه بعد از یازده روز بیماری...رفتیم پارک....نهار خوردیم دونفری و برگشتیم...و شب با بابایی مهمون مامان...و...........شکرالله