عزیزتر از جان!
بسم الله الرحمن الرحیم
عزیز تر از جانم
شیرین تر از وجودم
تو گفتی ...
درست ساعت دوازده و سیزده دقیقه هشتم شهریور...
با لبخند گفتی عییییزم....
مادر...به همان افریننده ات قسم تا عرشش رفتم...هیجانی مهار نشدنی..قلبم درست مثل یک گنجشک میتپید....حس و حالم عجیب...انگار دوباره عاشق شدم...دوباره متولد ...دوباره مادر...
به زور خودم را کنترل کردم و دست عشقم را محکم فشار دادم و گفتم شنیدی...گفت عزیزم...دیدم حالش بهتر از من نیست!
اشتیاقمان به شنیدن دوباره....
وتو...پاک و کودکانه...لبخند برلب...برق چشمان رنگ شبت دیوانه ام کرد....باز هم با لبخندی شیرین درست توی چشمانم نگاه کردی و گفتی عییییییزم...تکرار...و گاهی عزیزم...
نمی دانستم لبهای صورتی رنگت را نگاه کنم تا خوب یادم بماند چطور ادا میکنی...چطور ز را از بین زبانت بیرون میدهی........یا صدای خوش اسمانی ات را گوش جان دهم...
عجب شب زیبایی بود...ماه کامل...تو کامل...من و پدرت با تو کاملترین!
تا هنگام خواب...هربار خواستیم...سخاوتمندانه خندیدی و گفتی عزیزم...عیییزم...و قند در دلمان اب کردی
مبین
ممنون برای این لحظه های شیرین...این شبها و روزهایی که خاطره انگیزشان میکنی
برای بودنت...برای شادی وجودت...
فقط بگویمت...عزیزتر از جان تویی!!!
شکر الله...
ضبط و فیلمبرداری شد...