مبين مبين ، تا این لحظه: 13 سال و 9 روز سن داره

پسرم شکوفه بهاری، دخترم شکوفه ی صورتی

خاله سوسکه...

یا رحمن... هنرمند کوچولوی من...هیچ هدیه ای مثل بلیط تئاتر تو رو خوشحال نمیکنه.... مامانی زهرا که ایلام بود...فرصتی بود..تا میزبان دایی شهاب جون باشیم و هماهنگ کنیم برای تئاترِ خاله سوسکه... سه تایی رفتیم... رها و مهرسام هم آمدند.... به سختی صندلی گیرمان آمد و به معنای واقعی لذت بردیم....خندیدیم...کیف کردیم... برای اولین بار نخواستی عکس بگیری... شب خوبی بود...به پیتزای خانگی و بورک ختم شد....و دایی شهابی که رفتنش اشکِ تو را درآورد... خداروشکر که میتونم کنارتون لحظه هایی رو تجربه کنم تکرار نشدنی... خداروشکر کنارتون میتونم بخندم..مثل شما... خداروشکر که هستید و من شاهد قد کشیدنتونم... خداروشکر... الحمدلله...
16 اسفند 1393

کلاسی...

سبحان المبین... تو نمیدونی که چقدر لذت بخشه... وقتی چهار تا خانومِ محترم با یه جنتلمنِ یک متر و چند سانتی متری میرن کافی شاپ! به پیشنهاد ایشون همون خانه ی پنیر... بعد اون آقای کوچک خوب و با دقت به سفارشاتِ خانوما گوش میده و بلافاصله میگه منم سفارش دارم! وقتی براش از روی منو میخونن ایشون میگه... _منم بستنی ِ...چی بود؟؟ دوباره از روی منو میخونم و.... _همین بستنی کلاسی! خیلی هم متفاوت و شیک....عاشقتیم آقایِ مو طلایی... جانِ جانِ جانی.... خدایا نگهدارش باش...الحمدلله..ماشاالله...شکرالله. +عمه بشری...خاله ندی..خاله کوثر...مامان هدی. +بستنی کلاسیک!!! ...
16 اسفند 1393

بولینگ عبدل...

یا سبحان... میان هیاهویِ کریسمس و جشن سال نو....نت برگی به پستمان خورد به این مضمون...جشن سال نو مادر و کودک... با بهاری ها قرار گذاشتیم و راهیِ جشن شدیم... چیزی از جشن ندیدم و فهمیدیم پولمان به باد رفته.... به تو خوش گذشت... توی عاشق تئاتر...همه ی دوستانت نمایش را نیمه رها کردن...خودِ من هم بی حوصله شده بودم...اما تو با دقت تا آخر تماشا کردی جانکم.... دنیایِ بازی هم خوب بود....کمی اعصاب ما درد گرفت اما به شما خوش گذشت...تمـــــــــــام بازی های کامپیوتری را بازی کردی..قطار هم! نهارکی دادند..الویه ی غیر محبوبِ تو! نخوردی.... حلالشان مبااااااد حرامشان صدقه ی خنده هایت مادر.... +نیکا - سپهر - رادوین - کیان - رهام -...
16 اسفند 1393

یک روزِ داییناسوری...

یا رحیم... عزیز دل مامان... علاقه ی جدیدت شده داییناسورها و اژدها.... این کارتونِ اژدها رو هم دیدی و الان آرزوتِ یکی از اونا رو داشته باشی و بری روشون سوار شی و بری تو آسمون.. با هم تو اینترنت تحقیق میکنیم درباره شون... کدومشون بال داره....کدوم دمش قوی تره...کدوم علف خواره... اینجوری شد که یه روز جمعه دایی شهاب جون رو دعوت کردیم تا با هم چهارتایی بریم ژوراسیک پارک! یه پارک پر از داییناسورِ متحرک!!! قبلش براتون توضیح دادم که کجا میخوایم بریم و اینا واقعی نیستن و فقط برای شناختِ ما مجسمه های متحرک گذاشتن... هیجانِ توی صف موندنتون خیلی دیدنی بود....وارد پارک که شدید از این داییناسور به اون داییناسور میرفتید و دایی شها...
6 بهمن 1393

اولین آرزو

یا علیم... می خواستم آرزو داشته باشی... چیزی آرزویت باشد و من بتوانم برآورده کنم...منتظر بودم...شنیده بودم بچه های این دوره، آرزو ندارند...بس که همه چیز برایشان محیاست... قبل تر از عیدِ نوروز بود...خانه ی عمه منیره...دیدیَ ش و آرزویت شد... مــــــــدام می خواستی...آنقدر که مامانی زهرا برایت از شاه عبدالعظیم مختصرش را خرید... هرجا می دیدی...دستم را می کشیدی و میبردی و نشانم میدادی...ولی میدانستی هنوز وقتش نیست! اصرارت کوتاه بود ولی مداومت داشت... آنقدر که از دایی شهاب هم امانت گرفتی وسایلش را... می خواستی و این انتظار برای من هدف بود... تمــــــــــــامِ مدتی که کلاسِ مادر و کودک میرفتیم ، مسیرِ رفت و برگشت می دیدیش...
25 آذر 1393

سفیدسیاه سفیدک...

یا حق... یه روزِ جمعه باشه و من مشغول! تو و بابایی یه فرصتِ عالی پیدا میکنید برای بیرون رفتن...یک بیرون رفتنِ پدر و پسری... قبل از رفتن ازم میپرسی که : چیزی نمیخوای برات بخرم مامان؟ موقع کفش پوشیدن میگی: دلم برات تنگ میشه مواظب باش. از پله ها که داری میری پایین میگی: صب کن کارت دارم یه چیزی بهت نگفتم! میای بالا و تو گوشم مِن و مِن میکنی و بعدش میبوسی و میگی: دوست دارم. و میری! گردشِ دو نفره تون خیلی طول کشید! زنگ زدم به بابایی که بیاااااید دلم گرفت تنها... بابایی عکسِ تو رو فرستاد که خــــــــــــواب بودی... اومدید امـــــــــــــا.... با یه پاکت آجیل و یه قفس! با بابایی رفته بودید آجیل فروشی و به انتخابِ شما آقا...
22 آذر 1393

صحنه...

یا عالم... آنقــــــــدر تئاتر رفتن را دوست داری که اشتیاقت مرا هم به وجد می آورد... وعده ی *خاله سوسکه* را به تو داده بودم...همان شب که رفتیم شهربازیِ یاس! برگه ی تخفیفش هم دستت بود و مدام می پرسیدی کی میریم؟؟ ماموریت رفتنِ دو روزه ی بابایی دلیلی شد تا بریم تئاتر...به آنجا که رسیدیم متوجه شدیم *خاله سوسکه* دی ماه به روی صحنه می رود و اینطور بود که رفتیم *سفرِ شگفت انگیز*... یک تئاترِ دو نفره ی مادر و پسری... هنوز برگه ی تخفیفِ *خاله سوسکه* دستت هست و منتظری... مبین این تئاتر رفتن...این چشم در چشمِ بازیگر شدن...این فهمِ سکوت...این دقت...این بازتاب...این تکرار...همان چیزهایی ست که می خواستم..... و این خواستنِ خود جوش...
17 آذر 1393