تئاتر...تئاتر...اسباب بازی!
هوالمبین...
تیاتر را دوست داری عروسکِ زندگی...
درکت از تئاتر بیشتر از تصورم بود...اشتیاقت...و ترجیح دادنت به سینما!
بهترین هدیه.....بهترین جایزه....بهترین مژده ای که می شود به تو داد اینه که میریم تئاتر!
این بار برنامه را جوری چیدیم که بابایی هم برای اولین بار همراهمان باشد...یک آخرِ هفته ی سه نفره....با دوستِ همراهت رها قرار گذاشتیم برایِ تئاترِ (خانه ی خورشید) و ما زودتر از موعد رسیدیم....
دقیقا 50 دقیقه زودتر...توی سالن انتظار نشستیم....و تو بی قرار و مشتاق و هیجان زده از صدایِ تئاترِ قبلی...پشتِ در ایستاده بودی و اصرار می کردی بریم تو نمایش شروع شده!
هرچه توضیح می دادیم که این نمایش شروع شده و خانه ی خورشید نیست، نمیشه بریم داخل...باید صبر کنیم تا نمایشِ بعد با رها بریم ببینیم..
اما قانع نشدی!
آنقدر که مسئولش را مجاب کردی تا راهمان دهد ...آرام رفتیم و نشستیم...
سبکِ جدیدی از نمایش بود....سایه بازی! داستانِ کهن ایرانی به صورتِ شعر و آهنگین...( طاووس حوض نقاشی) بچه هایِ هم سن تو و کمی بزرگتر خسته شده بودند...ولی تو باز هم از اول تا به آخر نشستی و با دقت دیدی و گوش کردی...
رها آمد و خانه ی خورشید را با هم دیدیم.....کیف کردی...
باز بازی هایمان رنگِ و بویِ این دو داستان را گرفت...
نمایشگاهِ اسباب بازی هم رفتیم...تو با یک چرخِ کوچک قانع شدی و ما کیسه مان را به دور از چشمت پر کردیم برایِ روزهایِ بعدتر...
شامِ سه نفره و ذوقِ پتویِ سبزِ ما شبت را کامل کرد...دوستت دارم عزیزترین.
خدایا شکرت...برای لحظه هایی که هستی...که نگاهت به ماست...