مبين مبين ، تا این لحظه: 12 سال و 11 ماه و 18 روز سن داره

پسرم شکوفه بهاری، دخترم شکوفه ی صورتی

روستا...

1393/5/26 0:18
نویسنده : مامان هدي
421 بازدید
اشتراک گذاری

دلم برایت همه ی چیزهایی که لبخندت را می سازد می خواهد...

همه را با هم!...دلم میخواهد حیاطی داشته باشیم درست وسطِ روستا...که تو را با دستهایِ قرمز ببینم و شاه توت  و آلبالوهایی که نَشُسته می اندازی گوشه ی لُپ ت....

چند روزی هوایِ آرامِ روستا را نفس کشیدیم....و تو شورِ پسرانه ات را میانِ درخت و آب و خاک رها کردی...انقدر که فقط دو ساعت سیاهیِ چشمانت را منت دارِ شب می کردی و باقی را می گذاشتی برای ما...می خوابیدی که صبحی دیگر را بِدَوی...

به همبازی هایت غبطه می خوردم...به شهاب و زهرا سادات و مریم و زینب سادات! ترجیحا مثلِ مریم سادات و مَها و سید حسین نظاره گر بودم...

دلم به مهربانی ت گرم است پسر...آن وقت که بشقابِ غذایت را برمی داشتی و سفره را دور میزدی و جایی کنارم باز میکردی...که لقمه هایِ دیگران سیرت نمی کرد....

پاهایت روایتگرِ روزهایِ روستایی هستند...زخم و خراشیدگی هایی که برایِ من دوست داشتنی اند...که تو فقط برایِ یکی شان اشک ریختی و من به یقین می دانم آن هم گریه ی عقب ماندن از غافله بود...

چقدر خوب که فهمیدی دِرو کردن چیست...قاصدک و پوووووف پووووفی به میزانِ لازم در دسترس! الاغِ سفیدِ مثلِ گوسفند هم دیدیم به قولِ مریم....و تا دلت خواست میوه ی درختی!

روستای خوبی بود....هر کس را که صدا می زدی به سرعت جواب می شنیدی...دیگر دو بار و سه بار صدا زدن نمی خواست! دیگر لازم نبود بگویی با شُمام!!! همه زود به هم توجه می کردند...حرف میزدند....دیگر خبری از شبکه هایِ حسودِ اجتماعی نبود...موبایل ها هم به زور آنتن می دادند.....همه شان جایی میانِ کیف ها حسابی آن چند روز را استراحت کردند!

آب چشمه خوردی....هوایِ سالم...عشق و عشق و عشق.

هنوز حال و هوایِ رمضان داشته باشیم...روستا باشد و آرامش...من، تو، بابایی....و همـــــــــــــــــه ی آنها که دوستشان داریم....و خدایی که نگهبانمان است....حالِ آدم خوش می شود دیگر.

_ مامان داریم میریم ؟ نریم نریم یکم دیگه بازی کنم بعد!

و به زوووووور سوارِ ماشین شدی و برگشتیم به تهران...

باز دلمان را خوش کردیم به مهربانیِ خورشیدی که به صدایِ پایِ پسرکِ سیزده کیلویی مان خرده نمی گیرد...به گلدان هایِ آپارتمانی یی که عیدی خریدیم برای خودمان و و تو شدی مسئولِ آب دادنشان...به پارکِ پله ای مان و به شهرِ کتابِ دوست داشتنی..الحمدلله.

روستا را...آن همه آرامش را گذاشتیم سر جایش....

راستی مبین،حتی میانِ هیاهویِ پایتخت که باشم...تو باشی من آرامم.

خدایا ...یادت آرام دل است....شکرت...هزارن سپاس برای تمام لحظه هایمان.

+روستایِ جاسب....همگی.....فطرِ 93.

+عکسها روی لپ تاپِ خودمه...و در دست تعمیر.... این عاریه سعینک 

پسندها (4)

نظرات (6)

صوفی مامان رادمهر
26 مرداد 93 14:02
آدرس اون روستا رو به منم بدین قول می دم همسایه خوبی باشیم جونمممم گلم دوست داشته بچه ام طبیعت رو...
مامان هدي
پاسخ
کاش مال خودمون بود..کاش يه حياط داشتم وسط روستا برا خودمون....ميدونم اهل گردشي و طبيعت...ببوس رادمهر مهر رو
معصـومـﮧ
26 مرداد 93 15:30
دلمان روستا خواست... و یک پسرکِ سیزده کیلوییِ چشم مشکیِ موطلایی با طعم شاتوت و آلبالو که بماچیم ـَش حســــــــــــــــــابی + من 7 سالم بود 15 کیلو بودم... با نیم وجب قد میرفتم مدرسه
مامان هدي
پاسخ
جاتون خالي ما جاي شما ماچيدييييييم يعني الان اينو گفتي من به مبين اميدوار شدم که تو چهارسال بعدي دو کيلو اضافه کنه هههه...نم نيم وجب داشتم ولي تپليحلال زاده ي ما به داييش رفته
مامان طاها
29 مرداد 93 16:53
همیشه به تفریح ان شا الله که همیشه خوش باشید و خرم.
مامان هدي
پاسخ
همينطور شما در کنار طاها جان
مامان طاها
29 مرداد 93 16:53
بوووووووووس برای مبین خوشگله
سپیده مامان بهادر
3 شهریور 93 15:11
انشالله همیشه شاد باشی گلم
مونایی
20 شهریور 93 17:34
جاااااانم... چه خوشی گذشته به این پسر... نوش جونشششش!
مامان هدي
پاسخ
خیلیییییییییییییییی ممنون عزیز