دندون پزشکی
یا علیم...
قندِ دلم...بعد از چشم پزشکی...که قبل از عید رفتیم و حسابی گریه کردی...ولی نتیجه سالم بودنِ چشمای بی تکرارت بود...
برای دندون پزشکی با برنامه تر عمل کردم...
کتابِ *نی نی دخملی ِ * محبوبت خیلی تاثیر گذار بود...با هم دکتر بازی می کردیم..دندونای همو چک می کردیم...من مریض می شدم و تو دکتر...گریه می کردم و تو منو تشویق می کردی که دندون پزشکی که درد نداره عزیزم!
خیلی وقت بود خمیرِ بازی می خواستی..بهانه ای شد که جایزه ی دندون پزشکی باشه...
بالاخره رفتیم..2ساعتی تو نوبت بودیم با هم نهار خوردیم...پاساژ گردی کردیم...منتظر موندیم.... خیلی خوب شد..با فضا هم آشنا شدی.. استرست کم شد...گرچه صدای جیغ و گریه های بچه ها رو هم شنیدی...بالاخره نوبتمون شد..._مبین کوچولو!
داخل شدیم...تو فقط نگاه می کردی...
_به به اسمت چیه عزیزم..چه کفشای قشنگی داری...میدی به من؟
نشستی رو یونیت...دهنتو باز کردی....اجازه دادی خانوم دکتر دندونات رو با دقت معاینه کنه...
_4تا دندونِ خراب داره...سه تاش زیاد جدی نیست...ولی یکیش خیلی حالش خوب نیست...بنظرتون میذاره عکس بگیریم؟
با اطمینان گفتم: بله حتما...
و با تشویق خانوم دکتر رفتیم که عکس بگیریم...
برات توضیح دادم که اینجا آتلیه ی دندوناس..باید ازش عکس تکی بگیریم ببینیم میکروبا چکارش کردن!
خیلی خوب نشستی...دهنتو باز کردی و عکس رو نگه داشتی...بارِ اول یه لبخندی زدی که عکس خراب شد و مجبور شدیم تکرارش کنیم...
با ذوق عکستو تحویل گرفتی و رفتیم نشون دادیم به خانوم دکتر..
_به به آقا خوشگله با کفش خوشگلاش...ببینم عکستو...اوه به عصب رسیده...باید عصب کشی کنیم...می شینه؟
بازم با اطمینان گفتم: بله حتما...
دلم پُر از استرس شد...حسِ بی کفایتی اومد سراغم..نمیدونم چرا...وضعیتت از بچه هایی که اومده بودن اونجا خیلی بهتر بود..ولی خوب....از خانوم دکتر پرسیدم علتش چیه؟علاوه بر این همه مراقبت!
گفت: نسلِ امروز دندوناشون داغونه!
دلم گرفت...خیلی....از مطب اومدیم بیرون...روی زانوهام نشستم...اندازه ی تو شدم سه ساله ی جونم...تو چشمای بی نظیرت نگاه کردم و گفتم : بهت افتخار کردم مبین ، میدونم استرس داشتی و یکم ترسیده بودی، دقیقا مثل من..ولی گریه نکردی...ممنون عزیزم.
هیچی نگفتی...فقط نگاهم کردی با یه لبخند..منم فدات شدم با یه عالمه حس خوب!
تو راهِ برگشت تمـــــــــامِ ذهنم درگیرِ عصب کشی بود..باید آماده ات کنم...میدونم درد داره..ولی نباید بذاریم به جاهای باریک بکشه...میدونم تو قهرمان کوچولوی منی.
یک ساعتی هم مهمونِ شهرِ کتاب بودیم...با خمیرِ وعده داده شده برگشتیم خونه...برای همه تعریف کردم که چه کوچولوی قهرمانی دارم..و قراره بازم بره و عصب کشی کنه...میکروبای دندونش اون ته گیر کردن خانوم دکتر باید بیارتشون بیرون...درد داره ولی اینجوری بهتره...
چیزی نمیگی...فقط گوش می دی...
این روزا دارم آماده ات می کنم...آماده شدی میریم...ان شاالله که برات آسون باشه نفسم.
خدا جونم...یادته؟ دندون درآوردنِ مبین خیلی سخت بود...پسرم صبور بود...ولی سخت بود...نذار درست کردنشم سخت باشه...تو خدایی همه چیز رو به تو می سپرم..حتی همین دلهره های دندونیِ مادرانه ام رو....الحمدلله..شکرالله...توکلت علی الله.