مهربانیِ بهارِ باصفا...
یا لطیف...
یک روز قبل از جشن تولد...ساعتِ 9 صبح پستچی زنگ زد:_خانوم بفرمایید پایین بسته پستی دارید!
غافلگیر شدم...بسته را تحویل گرفتم...وقتی مبدا را خواندم...حدس زدم که لطفِ چه کسی است...منتظر ماندم تا بیدار شوی..
صبحانه را که خوردی...بسته را نشانت دادم و گفتم: اینو برای تو فرستادن..باز کن ببین از طرفِ کیه و چیه توش!
هیجان زده شده بودی...بسته را پاره کردی...عطرِ مهربانی پخش شد...
گفتی: مامان ببین چه پیرهن راه راه رنگی رنگیی...خیلی قشنگه...کی داده؟
متنِ لبریز از احساسش را برایت خواندم...
خوب گوش دادی...و آخر گفتی..بهم میگه پرنده ی خوشبختی! :)
پیشنهادِ همیشگی ام را دادم..._میخوای با خاله بهار صحبت کنی؟ جوابت این بار، آره بود...زنگ زدم و روی بلندگو گذاشتم..دل توی دلم نبود...صدای باصفایش را شنیدم..
_الو؟
_الو کجایی؟
_ســــلام مبین...سلام عزیزم...خوبــی؟
_سلام کجایی؟ ممنون خیلی قشنگه
_قشنگِ مبین؟خوشت اومد؟ مبارکت باشه...
و....
حرفهایتان حرفِ دل بود...قطع شد...از من خواستی دوباره زنگ بزنم..._زنگ بزن به خاله بهار بگم خدافظ...
من هم حرف زدم...نمیدانم چه گفتم...اما می دانم چه شنیدم..._ هدی الان اینجا داره بارون میاد..من تو حیاطم زیر بارون...تاریخ امروز یادم میمونه...همیشه دلم میخواست ببینم کی با هم حرف میزنیم...چقدر مبین صداش ظریف و آرومه... و یک دنیا مهربانی و لطفی که زاده ی قلبِ بهاریش بود...
مبین ؛ پسر فهیمم...بسته را برایت به یادگار نگه داشتم...تا بدانی...مهربانی و عشق و دوست داشتن دنیای مجازی و واقعی نمیشناسد...مهم احساس است که باید واقعی باشد...چه بسا آدمهایی که واقعی اند و احساسشان مجازیست...و بهار های باصفایی که مجازیند با احساس واقعی...
بهار باصفای ما...به دوستی ات بالیدیم دوستِ ندیده ی دنیای مجازیِ واقعی ام ....و برایت دعا کردیم....مبین گفت خدایا به خاله بهار روشنا بده....ممنون دوست خوب من و مبین...ممنون.
خــــدای جان...شکر که دنیا هنوز رنگ مهربانی دارد...دل بهار را ه روشن کن.