بابا بازی...
یا حق...
این روزها صدایت می آید...صدای بازی کردنت...صدای حرف زدنت...
این روزها بیشتر با خودت بازی میکنی و حرف میزنی...خودت را غرق میکنی توی دنیای تخیلات...توی جنگل و فروشگاه و خانه...
دنیای اطرافت را خیال انگیز میکنی و کودکانه می سازیش...
من هم این روزها شنونده ام...حرفهایت را گوش میدهم....برایم لذت بخش است...که در آنِ واحد فروشنده و خریدار میشوی...
و برای عروسک هایت بابا می شوی جـــــانکم! عزیزم...
_پسرم بیا ، پسرم بیا...بیا پیش بابایی دراز بکش...بابا فدات...جیگر بابا...میخوام برات قصته بخونم...به مبینم بگو بیاد...
خودت پسر می شوی..._داداش مبین بیا
خودت صدای مبین می شوی..._بله بابا منم اومدم
از توی آینه نگاهت می کنم....نگاهت به نگاهم گره می خورد...لبخند میزنی..برایم توضیح میدهی..
_مامان این پسرمه! می خوام برای مبین و داداشش قصته بخونم...داداشمه این!
خودم را قربان صدقه ات می کنم...دلم ارام نمیشود...برایت دعا میکنم...
ان شاالله...باشم و بابا شدنت را ببینم جگرگوشه....خوشبختی ات را...دل شادی ات را...سلامتت را...باشم و عاقبت بخیری ات را ببینم...
خــــدا به تو میسپارمش مرد فردای روزگار را...
الحمدلله..شکرالله..ماشاالله