لباسِ واقعی...
سبحان المبین...
هجده سالم بود که فهمیدم مادر شده ام....درست هفت ماه بعد از ازدواج....حس عجیبی بود....خیلی عجیب...!!!
اولین خریدی که به نامِ سیسمونی رفتیم...هنوز طعمش زیر دندان دلم است...خرید برای کسی که حتی حسش نکرده ای...و فقط دو خطِ صورتی نوید آمدنش را میدادند...
اولین لباسی که خریدم...پیش بندیِ پسرونه ی لیِ تابستونی...چقدر دوستش داشتم!
نشـــــد که آن لباس را تنِ پاره ی تنم ببینم...امیررضای بهشتی ام که پر کشید و رفت...مادرم همه چیز را بخشید...آن پیش بندی لی را اما با جان و دل دوست داشتم....نگه داشتمش...و شد لباسِ تحققِ رویاهایم...
تو که جوانه زدی توی دلم...خریدِ سیسمونی را که شروع کردیم...با آن احساساتِ منفیی که دست خودم نبود...همان وقت ها..گوشه ی دلم جایی برای آن لباس باز کرده بودم...می گفتم یعنی من پسرم رو تو این لباس می بینم؟
شـــــُــــد...٥ شنبه که میزبانِ بهشتی ترین سه ساله های اردی بهشتی بودی...با هم لباس انتخاب کردیم...درست دست گذاشتی روی همان لباس!
_مامان اینو میخوام بپوشم...خیلی شیکه!
تنت کردم...تنِ پاکِ بیسکوییتی ات را بوسیدم و بوسیدم...تنت کردم و موهایت را سشوار کردم...منتظرِ مهمان های کوچکمان بودیم...اما من تو را میخواستم...تمامِ مدت تو دویدی و بازی کردی و من نگــــــــــــــــــــــــــــــــاه کردمت...با چشمِ دل!
مبین، جگــــرگوشه ی من
باش که جانِ من از چشمانت جان میگیرد جانانمی...یواش بگویمت...من این سه سال را رویا پنداشتم...باش واقعی ترین احساسِ دنیایم....ان شاالله همیشه لباسِ عافیت به تن داشته باشی...زیرسایه ی مهربانِ خالقت.
خــــدا...نکند سجده ی شکرم فراموشم شود...الحمدلله الحمدلله الحمدلله.